اسکوپ (پیش گفتار)
زیر نور لامپ های فلوئوروسنت
باید چند فیلم از مایکل مان دیده باشیم تا حال و هوا و جو حاکم بر فیلم هایش دستمان بیاید. از گره گشایی فیلمنامه گرفته تا ادا اطوار بازیگرانش تا چشم انداز ها و کادر های معرکه اش. میگویم معرکه به این خاطر که حتی پیش آمده که فیلمبردار همیشگی آثار مایکل مان با او کار نکرده ولی ما بازهم همان قاب بندی ها و نماهای زنده را از او دیده ایم انگار که این تصاویر نوعی امضای نامرئی دارند. امضایی که مختص خود مایکل مان است. او یک حرفه ای است. به یاد حرفی از آل پاچینو افتادم که گفت: کافی است دو فیلم HEAT و INSIDER را از مایکل مان دیده باشیم تا متوجه شویم که او یک حرفه ای است. پس به این نکته پی می بریم که بودن یا نبودن فیلمبردار همیشگی مایکل مان در کنارش ، مانعی برای خلق قاببندی های ناب که ایده های ناب اورا به تصویر می کشند ایجاد نمی کند. همین ریزه کاری ها و لطافت های کارهایش است که مارا همیشه تشنه آثار او می کند و برای اثر بعدی اش لحظه شماری می کنیم.
!خطر لوث شدن داستان فیلم!
مدیوم شات(شرح فیلم)
کلوزاپی از آنچه هرشب اتفاق میافتد(کنایه از جمله معروف تبلیغاتی فیلم وثیقه: مثل هرشب دیگر اتفاق افتاد)
- پلیسی که در به در بدنبال مجرم است و سایه به سایه اورا تعقیب می کند ولی بعلت حرفهای بودن مجرم ، هیچ مدرک قابل قبولی برای دستگیری او ندارد.
- مجرمی که میداند زیر چشمان تیز بین پلیس است ولی باز هم دل و جرات خطر را دارد و همچنان به اعمال خلاف قانون خود ادامه می دهد.
- رابطه زیبای پلیس و مجرمی که همدیگر را بخاطر حرفهای بودنشان میستایند.
- پلیسی که با استفاده از امکانات وسیع نیروی پلیس ، سپر به سپر به دنبال مجرم حرکت می کند و درنهایت بعد از قافل گیریکردنش اورا به رستورانی دعوت می کند تا با همدیگر گپی بزنند.
- مجرمی که هیچ گاه به هیچ زنی عاشق نمی شود چونکه می داند شغل پر خطری دارد و هر لحظه بیم آن می رود که مجبور شود تمام پل های پشت سرش را خراب کند. ولی عشق چیزی نیست که کسی بتواند در برابرش دوام بیاورد؛ او نیز در نهایت عاشق می شود.
- پلیسی که بخاطر جدیت در کار خود از وظیفه مهم ترش که سرپرستی یک خانواده است نا توان مانده و هر لحظه بیم فرو ریختن پایه های کانون خانواده اش می رود؛ او اکنون با همسر سومش زندگی می کند.
- نوعی احساس برادری خاص یا شاید هم نوعی حس پیش کسوتی که میان مجرم و پلیس نقش بسته و احترامی که آن دو بهم دیگر می گذارند.
- و از همه مهم تر ، وجود دو قول بزرگ بازیگری سینمای جهان که در این فیلم برای اولین بار در کنار هم و بر سر یک میز می نشینند و در فشانی می کنند ؛ آن دو حدود چهار دهه پیش در فیلم پدرخوانده حضور داشتند ولی در نماهای جداگانه.
!پایان خطر لوث شدن داستان فیلم!
زوماین(تحلیل)
هیچ وابستگیای نداشته باش/نزار تو زندگیت چیزی باشه که در صورت احساس خطر نتونی ظرف سی ثانیه خودت رو برسونی اون طرف خیابون.
بار دوم نیل این دیالوگ را برای وینسنت میخواند. او به وینسنت حالی می کند که چقدر حرفهای است. آنقدر حرفه ای که هیچ چیز نمی تواند سد راهش شود. وینسنت در جوابش میگوید مگر تو راحب هستی؟. و نیل در جواب میگوید: نه یکی رو دارم ولی در لحظه خطر میتوانم ظرف سی ثانیه از اون دل بکنم.
در سینما ، خصوصا هالیوود ، معمولا اهداف و نیت های کارگردان یا تهیه کننده یا کمپانی فیلمساز که نیت خاصی دارند(چه سیاسی/چه غیر سیاسی) ، بیشتر در لایه های زیرین فیلم مخفی شده و معمولا حرفشان را درست و روراست به بیننده نمی زنند. چه با غرض چه بی غزض. بیشتر سعی می کنند بعد از تماشای فیلم و با استفاده از شرایط و حال و هوای موجو آن زمان و بعد از مدت کوتاهی ، بطور غیر محسوس نیت و افکار خود را در ذهن تماشاگر جا بیندازند ، بطوری که خود تماشاگر حس کند که به نتیجه رسیده و به خود مغرور شود. معمولا خیلی بعید است که یک فیلم حرفش را خیلی صریح و بی واسطه به تماشاگر القا کند(حداقل در ژانر حادثه و با امکانات سینمای تجاری). وقتی دیالوگی دوبار عین هم از دهان بازیگر نقش اصلی فیلم خازج شود ، این یعنی گلدرشت ، این یعنی نوعی آماتور بودن. ولی اینجا هرچه چشم به اطراف می اندازیم چیزی جز حرفهای بودن به چشم نمیآید چه برسد به آماتور. نه کارگردان نه بازیگران نه فیلمنامه نه فیلمبردار هیچکدام آماتوری نیست. پس این یعنی یک نوع سبک. این یعنی لذت بردن از یک فیلم مایکل مانی. این یعنی لذت ماندن مزه یک فیلم به زیر دندانمان. این یعنی HEAT.
لذتبخش تر اینکه تمام شخصیت های داستان ، تک بعدی هستند و به اهداف و ایدوئولوژی فکری خود پایبند. نه نیل تغیر می کند نه وینسنت نه کریس. نیل در پایان فیلم وقتی به خطر میافتد دوست خود را رها میکند. کریس با اینکه میداند به زیر چشم های پلیس است و کاری که میکند خیلی خطرناک است ولی باز هم به خانه اش بر میگردد. کریس غافل است از اینکه پلیس در خانه اش نشسته و همسرش شارلین را مجبور کرده که چیزی بروی خودش نیاورد تا کریس غافلگیر شود ولی شارلین با علامت خاصی کریس را متوجه حضور پلیس ها میکند و اورا فراری میدهد. و در نهایت وینسنت هم آنقدر دربهدر در خیابان ها به دنبال مجرمین میگردد که خانواده اش تقریبا از هم پاشیده است. او به هدف خود یعنی نیل فکر میکند و در نهایت اورا دستگیر میکند.
تمام شخصیت های این داستان ، چه زن و چه مرد ، اخلاق و منش مردانه دارند و به اهدافشان پایبند. کریس احساساتیست و به خانواده اش دلبسته. این چیزیست که مخالف شغل پر خطرش است ولی می بینیم که همین دلبستگی اورا از مرگ یا از حبس رهاند. نیل در موقع احساس خطر دوستش را رها کرد. ولی این رها کردن اینبار انگار جور دیگری بود. او اینبار انگار و اقعا عاشق شده بود و این رها کردن شاید بخاطر این بود که میدانست اینبار با پلیس گردنکلفتی روبروست که هیچ راه برگشتی برای او نگذاشته. او شاید نمیخواست در جلو چشمان محبوبش کشته شود. او فرار می کند و در نهایت بهدست وینسنت کشته میشود. هم وینسنت به قولش عمل کرد و هم نیل. نیل به وینسنت گفته بود که دیگر به زندان بر نخواهد گشت و بر هم نگشت. وینسنت هم به نیل قول داده بود ، با اینکه از کشتنش ناراحت میشود ولی اگر بار دیگر جلوی راهش سبز شود اورا خواهد کشت. او به نیل شلیک کرد ، همانطور که قول داده بود. اما انگار او داشت به خودش ، به برادرش شلیک میکرد. او به نیل گفته بود که: از کشتنت ناراحت میشم ولی اگه بخوام بین تو و بین کسی که داری همسرش رو بیوه میکنی یکی رو انتخاب کنم ، برادر من تورو انتخاب می کنم. او اکنون به نیل شلیک کرده بود. او دست نیل را میگیرد و میفشارد و اشک در چشمانش جمع شده. گویی که برادر خودش را اجبارا کشته. سرش را از اندوه پایین میاندازد. و ... تصویر تاریک میشود. اینک فقط تیتراژ است که خودنمایی میکند و ما با وینسنت و نیل همدردی میکنیم.
MAX PAYNE
سلام
کار جالبی رو شروع کردی
از وبلاگت خیلی لذت بردم
چند تا از این فیلم ها رو دیدم!
سلام
ممنون
خواهش لطف دارید
ممنون اومدید
سلام.
وبلاگ خوبی دارید.
کتاب امروز هم به روز است.
خوشحال میشم نظر شما رو درباره ی وبلاگم بدونم.
سلام
لطف دارید
خواهش میام حتما
سلام
چند وقت پیش سینما ۴ داشت دوباره فیلم بازی رو میداد به هو یاد شما افتاد و نوشته هاتون در مورد اون فیلم
این فیلم هم دیگه چی بگم
از قشنگ هم قشنگتر بود
اصلا مگه میشه فیلمی باشه که دنیرو و آل پاچینو توش بازی کنن و محشر نباشه
فک کنم دو سال پیش بود دیدمش
قسمت جالب فیلم اونجا ذبود که نیل با همه حرفه ای گریش نتونست طوری زندگی کنه
هیچ وابستگیای نداشته باش نزار تو زندگیت چیزی باشه که در صورت احساس خطر نتونی ظرف سی ثانیه خودت رو برسونی اون طرف خیابون.
سلام
چطوری؟
لطف داری
خب من اینجا یه کامنتی گذاشتم که نیدونم چرا نیست شایدم هنوز تایید نکردین
عاشق خوندن نقد فیلم هایی هستم که خودمم دیده باشم اینجوری که کلی چیز های تازه در مورد فیلمه میفهمم
این فیلمم آخرش بود خیلی از دیدنش لذت بردم
هیچ وابستگیای نداشته باش نزار تو زندگیت چیزی باشه که در صورت احساس خطر نتونی ظرف سی ثانیه خودت رو برسونی اون طرف خیابون
یادمه با دیدن این فیلم عاشق این دیالوگش شدم خیلی قشنگ بود
آل پاچینو هم فوق العداه بود یعنی خوشم میاد از دیدن فیلم هایی که دنیرو و پاچینو توش با هم بازی کننن
سلام
من کلی گرفتار بودم واسه همین شرمنده شما شدم
منم خیلی این دیالوگ رو دوست داشتم
یچیزی توش بود ... یجوری میشه آدم
ممنون اومدی
راستی ببخشید نمیتونم به وبلاگتون سربزنم ... قبلنا اومدم ولی حالا خیلی گرفتار شدم ... میبینید که چطوری به کامنت ها جواب میدم. دوست دارم به وبلاگ اصلیم هم سر بزنید.
maxpaynethefall.blogsky.com