معرفی کتاب و فیلم برگزیده

در این وبلاگ کتاب و فیلم برتر معرفی میشود .

معرفی کتاب و فیلم برگزیده

در این وبلاگ کتاب و فیلم برتر معرفی میشود .

تحلیل فیلم - پری - ورود افراد بدون استاد ، ممنوع

 

پری

 

کارگردان: داریوش مهرجویی

فیلمنامه نویس: داریوش مهرجویی

دستیار اول کارگردان و برنامه ریز: محمد رضا شریفی نیا

برداشت آزاد از: سه داستان دیوید سالینجر

مدیر فیلمبرداری: علی رضا زرین دست

صدابرداری همزمان: ساسان باقر پور

طراح گریم: عبد الله اسکندری

موسیقی متن: کیوان جهانشاهی

مدت زمان: 117 دقیقه

بازیگران:

خسرو شکیبایی / نیکی کریمی / علی مصفا / توران مهرزاد / فرهاد جم / پارسا پیروزفر

اطلاعات فیلم: کتاب نقد آثار داریوش مهرجویی / نشر هرمس

 

 

 

"پری" دانشجوی ممتاز رشته ادبیات و تئاتر با خواندن کتابی که متعلق به برادرش "اسد" می باشد از زندگی معمولی دل کنده شده و در وادی دردناک "طلب" سرگردان می شود. "اسد" چندی پیش در حادثه آتش سوزی کلبه اش درگذشته است. "داداشی" برادر دیگر پری که مخالف راه و رسم اسد است و عقیده دارد که میان عشق به خداوند و زندگی عادی تضادی نیست می کوشد پری را از این حالت قهر و طقیان نجات دهد.

 

          این متنی بود که در پشت جعبه فیلم از طرف توضیع کننده این اثر برای بیننده باقی مانده بود و با چندین بار خواندنش ، هربار بیشتر متاثر شدم. متاثر نه بخاطر داستان غمناک فیلم بلکه بخاطر اوج اعتلای فکری نویسنده که به همین مقدار محدود شده بود.

 

          "پری" ، "اسد" ، "صفا" ، "داداشی" ، فرزندان یک خانواده هستند که هرکدام در مقطع های زمانی متفاوت دارای تحصیلات عالیه بوده اند. اسد ، صفا ، داداشی ، پری به ترتیب سنی از بزرگ به کوچک هستند. آنها همگی در یک خانواده روشنفکر بدنیا آمدند و همگی تحت تاثیر برادر بزرگ خود یعنی اسد روی به عرفان و سلوک آورده اند. اسد در سیر سلوک خود بجایی میرسد که دیگر جسمش انقدر لطیف می شود که تحمل این جسم مادی را ندارد و تن به خودسوزی می دهد و کلبه اش را آتش می زند. صفا برادر دیگرشان هم به گوشه نشینی و نوشتن و مطالعه مشغول است و تقریبا راه و روش اسد را دنبال می کند. پری کتابی بنام "سیر و سلوک" را در اتاق اسد پیدا میکند و شیفته اش می شود و او نیز به راه و روش اسد ، تن به وادی عشق می نهد و تقریبا منزوی و عصبی میشود. داداشی برادر بزرگتر پری با راه و روش اسد مخالف است و می کوشد که پری را مجاب کند تا دست از این رفتارهایش بردارد و سیر و سلوک را درین گوشه نشینی و رخوت و کسالت جستجو نکند بلکه به میان مردم باز گردد و همانطور که شیوه گذشتگان و بزرگان در سلوک بوده است رفتار کند و خداوند را در میان و در میان جمع مردم بیابد.

 

"پری" برداشتی است آزاد از کتاب “Frani & Zoiee” نوشته سالینجر که توسط "داریوش مهرجویی" به فیلم برگردانده شده. مهرجویی خود در سنین نوجوانی با کتابهی سالینجر آشنا شده و همیشه این آرزو را در سر داشته که روزی از کتابهای سالینجر فیلمی بسازد. مهرجویی تحصیل کرده رشته فلسفه و سینما از دانشگاه UCLA آمریکا است. به نظر حقیر از روی حرکات و سکنات مهرجویی پیداست که در امر سیر و سلوک نیز دستی بر آتش دارد.

باطبع کشف زیبایی های رشته فلسفه و شهوت دانستن بیشتر و مطلع شدن از وحدت خالق و مخلوق ، از نتایج رشته زیبا و بی همتای فلسفه است. هر شخصی که علاقمند به این رشته باشد بعد از اندکی غور و تفحص در این مسیر به لذتی می رسد که حداقل مزه اش را تا آخر عمر به یادگار حفظ می کند. خصوصا اینکه در جوانی پای به این مسیر گذاشته باشد.

 

"فریدالدین عطار نیشابوری" در کتاب ارزشمند و بسیار زیبای "منطق الطیر" ، مسیر حرکت بسوی عشق را به هفت منزل تقسیم می کند: "طلب" ، "عشق" ، "معرفت" ، "استغنا" ، "توحید" ، "حیرت" ، "فقر و فنا". اینها نام هریک از منازل هفتگانه است که میباید سالک از میانشان عبور کند تا به معبود برسد. و تازه پس از آن به این نتیجه می رسد که خداوند همانا نفس خود اوست.

از طرفی این مسیر و این منازل دقیقا در درون نفس خود سالک جای دارد و سالک میباید یکی یکی از موانع هر کدام عبور کند و از این وادی به وادی دیگر رسد. از مانعی به مانع دیگر رسد و با توکل به خدا به مرحله بعدی پای نهد.

و زیباتر و جالب تر اینکه دشمن سالک در رسیدن به خداوند و عبور از نفسش همانا نفس خود اوست و سالک پس از اولین گام در این مسیر متوجه میشود که شیطان چگونه در دلش چمبره زده است و قصد بیرون رفتن از دلش را هم ندارد. بقول پدرم که میگوید حتی پیامبر هم برای رساندن مردم به بهشت  قول و قسمی نخورده است ولی شیطان روزی که از درگاه خدا رانده شد به خداوند گفت: "به عزت تو قسم که بندگانت را گمراه خواهم کرد مگر مخلصین".

 

در کتاب منطق الطیر عطار میخوانیم که مرغ سالکی به میان جمع کثیری از پرندگان رفت و آنها را به خداوند و رستگاری بشارت داد. گفت که در کوهی بلند پرنده ای هست که "سیمرغ" نام دارد و از فرت ارتفاع آن کوه بال هیچ پرنده ای طاقت رساندن خود را به قله آن کوه را ندارد ولی با توکل و ایمان به صحت و حقیقت مسیر میشود که رستگار شد و خود را بدانجا رسانیم. از همان ابتدا هر گروهی و هر مرغ و پرنده ای به بهانه ای از حرکت به مسیر سرباز زدند و با بهانه های نفسانی خود آن مرغ سالک را تنها گذاشتند که خواندن شرح هریک از این بهانه ها از زبان خاص خود پرنده بسی زیباست و لذت بخش است. در ادامه داستان میخوانیم که بازهم تعداد زیادی از پرندگان همراه آن مرغ شدند و به دنبال او حرکت کردند. آن پرندگان از مسیر های سخت و خطرناکی می گذشتند و هرچه به مقصد نهایی نزدیک می شدند از تعداد پرندگان کاسته می شد. عده ای در مسیر راه تلف میشدند و عده ای با بهانه ای از ادامه مسیر سر باز می زدند. این تلف شدن ها و این سرباز زدن ها همگی توئطعه نفس آنها بود تا جایی که عده پرندگان آنقدر کم شد که به 30 مرغ کاهش یافتند و از قله کوه نیز اثری نبود. ناگهان آن مرغ سالک آن 30 پرنده را بر سر کوه بسیار بلندی نشاند. پرندگان به مرغ سالک خطاب کردند که آن سیمرغ که به ما بشارت داده ای کجاست؟. آن مرغ در جواب گفت: که سیمرغ خود شما هستید. آری سیمرغ همان 30 مرغ است که توانسته اند از گردنه ها و پیچ و خم های مرگبار نفسشان عبور کنند و تازه به خود برسند. به خود خالص که همان خداست. چیزی که عرفا به جان جانان تعبیرش کرده اند.

 

همانگونه که با اسامی منازل سلوک آشنا شدیم ، دریافتیم که این مسیر هفت منزل دارد و اولین منزل طلب نام دارد. عطار اینگونه می گوید:

 

هست وادی طلب آغاز کار          وادی عشق است از آن بس بی کنار

پس سیوم وادیست آن معرفت          هست چارم وادی استغنا صفت

هست پنجم وادی توحید پاک          پس ششم وادی حیرت صعبناک

هفتمین وادی فقر است و فنا          بعد از این روی روش نبود تورا

 

          این سفر و این حرکت سالک بسوی خدا همانا بزرگترین سفر و اعتلا و قوام یک ذهن بشریست که پس از طی این سفر دیگر حجابی و لباسی بین خود و معبودش نمی بیند. اما مسئله ای که در این میان است این است که هرچه هدف بزرگتر پس مسیر نیز سخت تر. همانطور که در این زندگی مادی هم بارها و بارها به همین نتیجه رسیده ایم که برای رسیدن به یک هدف بزرگ میباید تلاش بیشتری انجام داد.

          مسئله مهم دیگری که در سیر و سلوک میبایست درنظر داشت این است که انسان مثل هر حرکت و جستجو و تجربه و آزمایش دیگر و اعمالی که برای رسیدن به هدفش و گرفتن نتیجه بهتر انجام میدهد و پیش بهترین راهنما و استاد میرود ؛ سیر و سلوک نیز از این قاعده مستثنا نیست و برای حرکت در مسیر خداوند انسان میباید بهترین استاد را برای خود انتخاب کند. بهترین استاد. استادی که خود این مسیر را بسلامت طی کرده باشد و بی غرض باشد. استادی که بتواند انسان را از کویرها و مسیرهای خطرناک بسلامت عبور دهد. این اولین آماده سازی و مهمترین کاریست که انسان قبل از گام گذاشتن در این راه میباید انجام دهد. که خودسری و خود محوری و نداشتن استاد میتواند(حتما) انسان را به هلاکت برساند. عین همان حالتی که برای اسد رخ داد. که ای کاش هلاکت را میتوانستیم به خود سوزی جسم تشبیه کنیم. ای کاش. خودسوزی جسم کمترین بلاییست که اسد بر سر خود آورد. انسانی که در راه سلوک گام برمیدارد در پی آن است که نفس اهریمنی خود را تظعیف و نابود کند تا بتواند حقیقت را ادراک کند ولی بی استادی و خود سری میتواند برای سالک نتیجه عکس بهمراه داشته باشد و تازه این نفس هیولایی خفته مارا بیدار کند و بر انسان مسلط کند. انسانی که تا امروز در پی دریدن حجابهای بین خود و خدا بوده ، در این حالت بجایی میرسد که خود حجاب خود است. بجایی میرسد که دیگر قادر به دیدن نور و حقیقت نیست. هرچه هست خود است و خدایی نیست حتی خدا هم دیگر خود است. این یعنی خودسوزی روح.

 

اسد بر اثر بی استادی و خودسری در آتش نفس خود سوخت. صفا هم در بین خوف و رجا باصطلاح کوپ کرد و مانند میوه کالی نه به تکامل رسید و نه از پتانسیل های درونی اش بخوبی بهره جست. میماند داداشی و پری. پری که روز و حالش معلوم است و به سوی مسیر گذشتگان است ولی داداشی انگار از این مراحل گذشته است و به مسئله جور دیگری می نگرد. اوکه در ظاهر کوچکترین برادر خانواده است ولی انگار مسیر را مسیری را که برادران بزرگتر نتوانسته اند بپایان برسینند درنوردیده است و حالا به کمک پری آمده است تا اورا از هلاکت برهاند. البته ذکر این نکته الزامیست که گذر کردن داداشی و درنوردیدن راهی که داداشی طی کرده است منظور همه راه نبوده و آن را میتوان به طی کردن خم یک کوچه از هزاران کوچه شهر تشبیه کرد.

 

به این اشعار خوب توجه کنید که عطار چگونه حق مطلب را ادا کرده است و این زیاده گویی های اخیر بنده را در چند جمله به بهترین شکل خلاصه کرده است. نترسید ؛ مانند یک متن ادبی با شعر زیر برخورد نکنید بلکه مثل یک انشا بخوانیدش تا اثر کند.

 

چون فرود آیی به وادی طلب          پیشت آید هر زمانی صد تعب

صد بلا در هر نفس اینجا بود          طوطی گردون مگس اینجا بود

حد و جهد اینجا بباید سالها          زانکه اینجا قلب گردد حال ها

چون نماند هیچ معلومت به دست          دل بباید کرد پاک از هرچه هست

چون دل تو پاک گردد از هلاک          تافتن گیرد ز حضرت نور پاک

چون شود آن نور بر دل آشکار          در دل تو یک طلب گردد هزار

خویش را از شوق او دیوانه وار          برسر آتش زند پروانه وار

جرعه ای زان باده چون نوشش بود          هر دو عالم کل فراموشش بود

 

          و حالا این برگ برنده من است که تازه رو میکنم. بخوانید و لذت ببرید و از لذتش مست شوید گویی که تا کنون چیزی بنام عقل را نمیشناختید.

 

کفر و ایمان گر بهم پیش آیدش          در پذیرد تا دری بگشایدش

چون درش بگشاد ، چه کفر و چه دین          زانکه نبود زان سوی در ، آن و این

 

 

دلنوشت 1:

سالکی پیش استاد رفت و گفت: در ره او ترک کردم آنچه بود و  آنچه نیست.

استاد گفت: چه چیز را ترک کردی؟.

سالک گفت: ترک دنیا ، ترک آخرت.

استاد گفت: ترک را نیز ترک کن. که تو هنوز در بند نفسی.

 

دلنوشت 2:

اگه کفره کلام من ، یکی حرفی بگه بهتر

وگرنه بازی واژه ، نمیبازم من کافر.

 

دلنوشت 3:

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر          من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش.

 

 

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE 

maxpaynethefall.blogsky.com

تحلیل فیلم - حرفه‌ای - حس پدرانه یا که یک جور حس بلوغ

 

 

LEON professional

 

 

 

 

عنوان: لئون حرفه‌ای

محصول: ۱۹۹۴

فیلم نامه و کارگردان: لوک بسون

زمان: ۱۳۵ دقیقه

این فیلم با نامهای زیر نیز شناخته میشود:

Léon

The Cleaner

The Professional

 

با هنرمندی:

Jean Reno    در نقش    Leon
Gary Oldman    در نقش    Stansfield
Natalie Portman    در نقش    Mathilda
Danny Aiello    در نقش    Tony
Peter Appel    در نقش    Malky
Willi One Blood    در نقش    1st Stansfield man
Don Creech    در نقش    2nd Stansfield man
Keith A. Glascoe    در نقش    3 rd Stansfield man
Randolph Scott    در نقش    4 th Stansfield man

Michael Badalucco

 

   در نقش    Mathilda's Father

منبع اطلاعات فیلم:

http://www.fexon.com/movieinfo.php?mid=844

 

 

 

 

 

!خطر لوث شدن داستان فیلم 

 

اسکوپ(حال و هوا):

   لئون: قاتل حرفه ایست و در کارش مسلط. ظاهرا بدون احساس. بر چشم به هم زدنی جان می گیرد گویی که تا ثانیه ای پیش آن جان وجود نداشته است. تنها و منزویست. مکانش جایی در دل نیویورک. در آپارتمان کوچکی در یک ساختمان قدیمی. کم حرف است و آرام با چهره ای معمولی مانند هر ایتالیایی دیگر. به کسی اعتماد ندارد مگر "تونی" پیر. تونی کسیست که در گذشته او را به آمریکا پناه داده و به او شغل داده است. تونی کسیست که دستور قتل ها و دستمزدش را به لئون می دهد. تونی عامل پلیس است که ماموریت های آنها را از طریق کارگذارانش(مثل لئون) انجام می دهد. رفتار لئون ضدونقیض است. هر روز ورزش می کند و شبها با اسلحه ای در دست نشسته روی مبل می خوابد(بقول خودش با یک چشم باز). اما گلدانی دارد که هر روز به او رسیدگی می کند. نوازشش می کند و با آن حرف می زند. لباس هایش را خود می شوید و خود اتو می زند(به یاد شخصیت های منفعل فیلم های "کا وای وانگ" افتادم). و مادامی که گرسنه می شود فقط شیر می نوشد. سهم روزانه او از زندگی دو پاکت شیر است.

 

   ماتیلدا: دختری هجدا ساله(البته بقول خودش) که سنش بیشتر از دوازده سال بنظر نمی رسد. در خانواده ای با روابط نامنسجم گذران عمر می کند. خانواده ای که دائم او را مورد اذیت و اهانت قرار می دهند و تحقیر می کنند. تنها همزبانش برادر تنی کوچکش است. سهم روزانه او از زندگی چیزی نیست جز سنگینی دست پدرش و هرازگاهی پکی مخفیانه بر سیگار.

 

   استندسفیلد: پلیس فاسد اداره مبارزه با مواد مخدر(D.E.A) که در قاچاف مواد مخدر نیز دست داد. از یک طرف با تونی ارتباط دارد و از طرفی با قاچاقچیان مواد نیز کار می کند(یکی از آنها پدر ماتیلدا است). پلیسی با رفتار دوگانه و حالات عصبی خاص. سهم روزانه او از زندگی مواد مخدریست که بطور استثنایی و خاص خودش مصرف می کند.

 

   از همان اول که با لئون و ماتیلدا آشنا می شویم با هردویشان احساس همدردی می کنیم و یک جورهایی دلمان برایشان می سوزد. لئون با آن چهره سرد و بدون رفلکسش ، نیمه شب ، تنها درون مترو ایستاده و به دستگیره سقف آویزان شده که نوع ایستادنش پر از حرف های تنهاییست. ماتیلدا در طبقه بالای خانه ای قدیمی پاهایش را از لب نرده ها آویزان کرده و تکان تکان می دهد و دود نامحسوس سیگاری روشن در کنارش حکایت از پاشیدگی خانواده اش و خودسری او کند. این دو نمای فوق کافیست برای اینکه به شخصیتهای منفعل لئون و ماتیلدا بخوبی نزذیک شویم و با آنها احساس همدردی کنیم.

 

 

 

مدیوم شات(سکانس برتر):

   لئون و ماتیلدا در آپارتمان هایی مجاور هم در ساختمانی قدیمی زندگی می کنند. پدر ماتیلدا به یکی از محموله های استندسفیلد ناخنک زده و استندسفیلد تا فردا ظهر به او محلت بازگردادنش را داده. لئون با آن بی احساسی و یله گی بی همتایش سیگار کشیدن ماتیلدا را در پله ها و بینی خون آمده اورا (که حکایت از کتک خوردن او از پدرش است) می بیند و نمیدانیم چگونه با آن بی احساسی مثال زدنیش با ماتیلدا همدردی می کند و ماتیلدا که خالی از عشق و محبت خانواده است وقتی صحبت های خشک لئون را می شنود در دلش قند آب می شود و اندکی حالش بهتر می شود و در سپاس به لئون می رود که از مغازه نزدیک خانه برایش شیر بخرد. در زمانی که ماتیلدا بیرون خانه است استندسفیلد و دوستانش به خانه ماتیلدا وارد می شوند و چون پدر ماتیلدا از پس دادن مواد ها طفره می رود و یک جور هایی قصد پیچاندن استندسفیلد را دارد ، استنسفیلد تمام افراد خانه را قتل عام می کند و مواد ها را نیز پیدا می کند. وقتی چشم استندسفیلد و همکارانش به قاب عکس روی طاقچه اتاق می افتد متوجه عدم حظور دختر کوچک خانواده می شوند و چون می خواهند شاهدی باقی نمانده باشد دربه در به دنبال ماتیلدا می گردند و در همین حین ماتیلدا با پاکت های شیر وارد ساختمان می شود و با جنازه نیمه جان پدرش که دم در افتاده مواجه می شود و (چون دختر تیزی است) به راهش ادامه می دهد و یک راست به طرف درب آپارتمان لئون می رود. در این لحظه است که یکی از زیباترین و حسی ترین لحظه های تاریخ سینما شکل می گیرد. لئون که از سروصدا های اخیر کنجکاو شده و ازچشمی درب آپارتمانش به راهرو نگاه می کند ، متوجه میشود که راهی جز باز کردن درب به روی ماتیلدا ندارد ولی از آنجایی که او نمادی از انسانی خشک و بدون احساس است و سالهاست که در شرایطی خاص و در تنهایی زندگی کرده و فقط جان آدم هارا گرفه اکنون نمی داند که چگونه از جان آدم ها محافظت کند. "ژان رنو" این سکانس را زیبا بازی می کند و بخوبی این حال و هوا را با خاراندن گوشش و تعللش در باز کردن درب نشان می دهد. بلاخره درب باز می‌شود و لئون ، ماتیلدا را از مرگ می رهاند در این لحظه است که چهره ماتیلدا غرق در نور می شود و این اولین گام گذاشتنش است به مرحله جدیدی از زندگی که لئون ناخواسته به او هدیه داده است.

 

   این فیلم سرشار است از چنین سکانسهای زیبا و تاثیر گذاری که کمتر در سینمای هالیوود بچشم می خورد که این خود هدیه است از "لوک بسون" فرانسوی که با مخلوط کردن سینمای اروپا و تزریق کردن چیزهایی ناب به سینمای تجاری و تماشاگر پسند آمریکا چنین اثری خلق کرده.

 

   دلم نمی آید از سکانس پایانی فیلم چشم بپوشم آنجایی که لئون دیگر کشته شده است و ماتیلدا به مدد پولهایی که لئون برایش پیش تونی به ارث گداشته می تواند دوباره به مدرسه برود . آنجایی که ماتیلدا آن گلدان معروف لئون را در دست دارد و به روی چمن های پارک زانو می زند و با دستان کوچکش زمین را گود می کند و گلدان لئون را در خاک جا می دهد. این فقط یک گلدان معمولی نیست که لئون به ماتیلدا هدیه داده است. این استعاره ایست از جوانی و عشق ناکامل و کال لئون به زندگی (و حتی عشق به ماتیلدا). این کودک درون لئون است. این وجدان پاک انسانی هر فردیست که حتی در درون یک قاتل حرفه ای نیز وجود دارد. گل این گلدان اکنون درون خاک جا دارد و به آرامش رسیده است. ریشه های درد دیده اش اکنون آزاد شده و احساس نشاط می کند. اکنون می تواند به رشد واقعی و تکامل نهایی برسد. تکاملی که در دل این دنیای روزمره و کثیف عقیم مانده بود. این خاک اکنون حکم برزخ را برای لئون و زایش مجدد را برای هردویشان دارد.

 

 

 

کلوزآپ(دلنوشت):

-        نوع ایستادن لئون در مترو در نیمه شب و گرفتن دستگیره که بخوبی احساس تنهایی و سردی روح او را منتقل می کند.

-        آویزان بودن پاهای ماتیلدا از نرده های پله و تکان های پاهایش و آن ساق ها و ران های نحیفش با آن جوراب شلواری ایکه به پا دارد و پر است از طرح های کارتونی و تصاویر کودکانه.

-        سیگار کشیدن غیر حرفه ای ماتیلدا و لخته خونی که به زیر بینی اش خشک شده حکایتی ناگفته از نوع زندگی اش به ما می دهد.

-        عصبیت ها و حرکت های اکسکلوسیو(exclosive) پلیس استندسفیلد و نوع بیان دیالوگ هایش که در بعضی موارد انفجار گونه است.

-        لئون و بچه شدن ها و عکس الاعمل های ناخواسته کودک معابانه اش به محرک های خارجی (مانند خاراندن گوشش) که گویای کودکی سرکوب شده اش است و در تضاد است با شخصیت ظاهری او.

-        احساس نهفته و کمرنگ پدرانه لئون به ماتیلدا که فقط انگار بیننده از آن خبر دارد و حتی خود لئون نیز شاید از این احساس در درونش بی اطلاع است.

-        پیشنهاد کمرنگ سکس از طرف ماتیلدا به لئون. ماتیدایی که بر اثر حوادث ایام حالا دیگر بزرگ شده فقط فرصت بزرگ شدن را نداشته و لئونی که در گذر ایام فرصت بزرگ شدن را داشته ولی هنوز بزرگ نشده است(کنایه از دیالوگ های خود فیلم). این پیشنهاد نامحسوس رابطه جنسی از طرف ماتیلدا به لئون همه استراکچر فکری لئون را در هم می ریزد به گونه ای که وقتی به ماتیلدا پرخاش می کند و از درب آپارتمان بیرون می آید به دیوار تکیه می دهد و به فکر فرو می رود.

-        خریدن یک لباس صورتی رنگ و هدیه دادن آن از طرف لئون به ماتیلدا زیباست. احساسی مخفی میاد حس پدر و فرزندی و یکجور حس یک جوان تازه به بلوغ رسید. زیباست. آری زیباست.

-        صورت باد کرده تونی و چشمان کبودش. تازه اینجاست که متوجه می شویم که اگر تونی ، لئون را به استندسفیلد لو داده ولی حتما به این کار به سادگی رضایت نداده و این کبودی زیر چشمانش مزد دست همکاران استندسفیلد است به او. به سرسختی او. به سرباززدن او به آدم فروشی و دردناک تر اینکه اگر بیشتر به صورت تونی توجه کنیم به غم و احساسی مردانه پی میبریم که حاصل عذاب وجدانش است. آری او به اجبار نزدیک ترین دوستش را به کشتن داده.

-        و در پایان همان سکانس معروف کاشتن گل در پارک و جمله ماتیلدا به گیاه که می گوید "حالا هر دویمان ریشه داریم". این گل استعاره از روح لئون است که در دستان ماتیلدا در حیاطی جدید به حیاتی تازه رسیده است. و موسیقی سحر انگیز "اریک سرا" که در این لحظه نواختن می گیرد.

 

 !پایان خطر لوث شدن داستان فیلم

 

 

 

   لئون با همه قتل هایی که انجام داده ای ، با همه دل هایی که شکانده ای ، بازهم دوستت داریم.

 

   چیزی در وجود توست که بکر است. چیزی که در دل تمام همه افراد جهان مستتر است.

 

   حس کودکانه مورد علاقه تمام عشق فیلم هاست. از خجالت کشیدن های "ادوارد دست قیچی" گرفته تا آخ گفت های بچه گانه "جکی چان".

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

maxpaynethefall.blogsky.com

تحلیل فیلم - مخمصه HEAT - مثل هر شب دیگر اتفاق افتاد

 

 

اسکوپ (پیش گفتار)

زیر نور لامپ های فلوئوروسنت

      این هم فیلمی دیگر از کارگردان حرفه ای سینما ، مایکل مان. فیلم های مایکل مان همیشه حال و هوای خاص خود را داشته است. از افه های بازیگرانش گرفته تا فیلمبرداری و فیلمنامه های آثارش همه و همه دوست داشتنی و خاص هستند. حتی نام هایی که مایکل مان برای فیلم هایش انتخاب می کند منحصربفرد هستند. مثل نام همین فیلم ، HEAT یاکه فیلم دیگرش INSIDER. اینها نام هایی هستند خاص که باطبع ترجمه خاص خودشان را (حداقل برای ترجمه به فارسی) می طلبند.

 

     باید چند فیلم از مایکل مان دیده باشیم تا حال و هوا و جو حاکم بر فیلم هایش دستمان بیاید. از گره گشایی فیلمنامه گرفته تا ادا اطوار بازیگرانش تا چشم انداز ها و کادر های معرکه اش. میگویم معرکه به این خاطر که حتی پیش آمده که فیلمبردار همیشگی آثار مایکل مان با او کار نکرده ولی ما بازهم همان قاب بندی ها و نماهای زنده را از او دیده ایم انگار که این تصاویر نوعی امضای نامرئی دارند. امضایی که مختص خود مایکل مان است. او یک حرفه ای است. به یاد حرفی از آل پاچینو افتادم که گفت: کافی است دو فیلم HEAT و INSIDER را از مایکل مان دیده باشیم تا متوجه شویم که او یک حرفه ای است. پس به این نکته پی می بریم که بودن یا نبودن فیلمبردار همیشگی مایکل مان در کنارش ، مانعی برای خلق قاببندی های ناب که ایده های ناب اورا به تصویر می کشند ایجاد نمی کند. همین ریزه کاری ها و لطافت های کارهایش است که مارا همیشه تشنه آثار او می کند و برای اثر بعدی اش لحظه شماری می کنیم.

 

!خطر لوث شدن داستان فیلم!

مدیوم شات(شرح فیلم)

کلوزاپی از آنچه هرشب اتفاق میافتد(کنایه از جمله معروف تبلیغاتی فیلم وثیقه: مثل هرشب دیگر اتفاق افتاد)

      داستان این فیلم در به تصویر کشیدن اعمال افراد یک گروه خلافکار حرفه ای سیر می کند. گروهی که با پشتوانه رئیس باهوش و حرفهای شان ، نیل مک کالی(رابرت دنیرو) تقریبا توانایی دستبرد به هر هدفی را انگار دارند. سرقت ها و خلاف های نیل روز به روز فزونی می گیرد و او و یارانش هر روز بدنبال هدفی بزرگتر هستند. اینگونه می شود که پلیس کهنه کاری بنام وینسنت هانا (آل پاچینو) به عنوان مامور بررسی پرونده سرقت های زنجیره ای گمارده می شود. وینسنت گرگ باراندیده است و در کارش دقیق و حرفهای. بگونه ای که بسرعت به نیل دست پیدا می کند و به او هشدار میدهد که اگر بار دیگر در جلوی راهش سد شود ، در کشتنش تردید نخواهد کرد. باطبع نیل هم در جواب به وینسنت همین پیشنهاد را میدهد. آنها در یک نشست حرفهای حد و حدود خود را برای هم مشخص می کنند و به اصطلاح برای همدیگر خط و نشان می کشند. در نهایت در یک تعقیب و گریز نیل بدست  وینسنت کشته میشود. اما این فقط شرح ماجرا بود. چیزی که این فیلم را(با این داستان معمولی اش) با بقیه فیلم های هم موضوع و همرده خود متمایز میکند ، اول دید و روش حرفه ای کارگردان است و دوم نوع رابطه(کنش و واکنش) شخصیت های داستان است که از نظر ساختار فیلمنامهای در عین خاص بودن ، دلچسب و قابل قبول است.

 

-          پلیسی که در به در بدنبال مجرم است و سایه به سایه اورا تعقیب می کند ولی بعلت حرفهای بودن مجرم ، هیچ مدرک قابل قبولی برای دستگیری او ندارد.

-          مجرمی که میداند زیر چشمان تیز بین پلیس است ولی باز هم دل و جرات خطر را دارد و همچنان به اعمال خلاف قانون خود ادامه می دهد.

-          رابطه زیبای پلیس و مجرمی که همدیگر را بخاطر حرفهای بودنشان میستایند.

-          پلیسی که با استفاده از امکانات وسیع نیروی پلیس ، سپر به سپر به دنبال مجرم حرکت می کند و درنهایت بعد از قافل گیریکردنش اورا به رستورانی دعوت می کند تا با همدیگر گپی بزنند.

-          مجرمی که هیچ گاه به هیچ زنی عاشق نمی شود چونکه می داند شغل پر خطری دارد و هر لحظه بیم آن می رود که مجبور شود تمام پل های پشت سرش را خراب کند. ولی عشق چیزی نیست که کسی بتواند در برابرش دوام بیاورد؛ او نیز در نهایت عاشق می شود.

-          پلیسی که بخاطر جدیت در کار خود از وظیفه مهم ترش که سرپرستی یک خانواده است نا توان مانده و هر لحظه بیم فرو ریختن پایه های کانون خانواده اش می رود؛ او اکنون با همسر سومش زندگی می کند.

-          نوعی احساس برادری خاص یا شاید هم نوعی حس پیش کسوتی که میان مجرم و پلیس نقش بسته و احترامی که آن دو بهم دیگر می گذارند.

-          و از همه مهم تر ، وجود دو قول بزرگ بازیگری سینمای جهان که در این فیلم برای اولین بار در کنار هم و بر سر یک میز می نشینند و در فشانی می کنند ؛ آن دو حدود چهار دهه پیش در فیلم پدرخوانده حضور داشتند ولی در نماهای جداگانه.

 این ها و همه و همه ، نکات و نشانه های دلچسب سینمایی هستند که باعث می شود بارها و بارها به تماشای این فیلم بنشینیم.

 داستان فیلم سرراست است ، پلیس حرفه ای ایکه بدنبال یک مجرم حرفه ای است و در نهایت او را به ضرب چند گلوله از پای در می آورد ، ولی چیزی که در این میان است نوع رفتار و رابطه افراد درون داستان است که پرکشش است. نکات ریز و هوشمندانه ای ، این ظاهر ساده را بگونه ای آراسته است که دلمان نمی آید چشم از این همه زرق و برق برداریم.

!پایان خطر لوث شدن داستان فیلم!

 

زوم‌این(تحلیل)

هیچ وابستگی‌ای نداشته باش/نزار تو زندگیت چیزی باشه که در صورت احساس خطر نتونی ظرف سی ثانیه خودت رو برسونی اون طرف خیابون.

      در این فیلم دیالوگی وجود دارد که دوبار از زبان نیل می‌شنویم. بار اول نیل این دیالوگ را برای دوست و همکارش کریس(وال کیلمر) می‌گوید. او به کریس می‌خواهد درس حرفه‌ای بودن بدهد. کریس آدم احساساتی ای است و نمی‌تواند از همسرش چشم بپوشد. با اینکه زندگی آنها درحال از هم پاشیدن است ولی کریس در جواب نیل می‌گوید:خورشید برای من با شارلین طلوع می کند.

 

     بار دوم نیل این دیالوگ را برای وینسنت می‌خواند. او به وینسنت حالی می کند که چقدر حرفه‌ای است. آنقدر حرفه ای که هیچ چیز نمی تواند سد راهش شود. وینسنت در جوابش می‌گوید مگر تو راحب هستی؟. و نیل در جواب می‌گوید: نه یکی رو دارم ولی در لحظه خطر می‌توانم ظرف سی ثانیه از اون دل بکنم.

 

     در سینما ، خصوصا هالیوود ، معمولا اهداف و نیت های کارگردان یا تهیه کننده یا کمپانی فیلمساز که نیت خاصی دارند(چه سیاسی/چه غیر سیاسی) ، بیشتر در لایه های زیرین فیلم مخفی شده و معمولا حرفشان را درست و روراست به بیننده نمی زنند. چه با غرض چه بی غزض. بیشتر سعی می کنند بعد از تماشای فیلم و با استفاده از شرایط و حال و هوای موجو آن زمان و بعد از مدت کوتاهی ، بطور غیر محسوس نیت و افکار خود را در ذهن تماشاگر جا بیندازند ، بطوری که خود تماشاگر حس کند که به نتیجه رسیده و به خود مغرور شود. معمولا خیلی بعید است که یک فیلم حرفش را خیلی صریح و بی واسطه به تماشاگر القا کند(حداقل در ژانر حادثه و با امکانات سینمای تجاری). وقتی دیالوگی دوبار عین هم از دهان بازیگر نقش اصلی فیلم خازج شود ، این یعنی گل‌درشت ، این یعنی نوعی آماتور بودن. ولی اینجا هرچه چشم به اطراف می اندازیم چیزی جز حرفه‌ای بودن به چشم نمیآید چه برسد به آماتور. نه کارگردان نه بازیگران نه فیلمنامه نه فیلمبردار هیچکدام آماتوری نیست. پس این یعنی یک نوع سبک. این یعنی لذت بردن از یک فیلم مایکل مانی. این یعنی لذت ماندن مزه یک فیلم به زیر دندانمان. این یعنی HEAT.

 

     لذت‌بخش تر اینکه تمام شخصیت های داستان ، تک بعدی هستند و به اهداف و ایدوئولوژی فکری خود پایبند. نه نیل  تغیر می کند نه  وینسنت نه  کریس.  نیل در پایان فیلم وقتی به خطر می‌افتد دوست خود را رها میکند.  کریس با اینکه میداند به زیر چشم های پلیس است و کاری که می‌کند خیلی خطرناک است ولی باز هم به خانه اش  بر می‌گردد.  کریس غافل است از اینکه پلیس در خانه اش نشسته و همسرش شارلین  را مجبور کرده که چیزی بروی خودش نیاورد تا کریس غافلگیر شود ولی شارلین با علامت خاصی  کریس را متوجه حضور پلیس ها می‌کند و اورا فراری می‌دهد. و در نهایت  وینسنت هم آنقدر دربه‌در در خیابان ها به دنبال مجرمین می‌گردد که خانواده اش تقریبا از هم پاشیده است. او به هدف خود یعنی نیل فکر می‌کند و در نهایت اورا دستگیر می‌کند.

 

     تمام شخصیت های این داستان ، چه زن و چه مرد ، اخلاق و منش مردانه دارند و به اهدافشان پایبند.  کریس احساساتیست و به خانواده اش دلبسته. این چیزیست که مخالف شغل پر خطرش است ولی می بینیم که همین دلبستگی اورا از مرگ یا از حبس رهاند.  نیل در موقع احساس خطر دوستش را رها کرد. ولی این رها کردن اینبار انگار جور دیگری بود. او اینبار انگار و اقعا عاشق شده بود و این رها کردن شاید بخاطر این بود که میدانست اینبار با پلیس گردن‌کلفتی روبروست که هیچ راه برگشتی برای او نگذاشته. او شاید نمی‌خواست در جلو چشمان محبوبش کشته شود. او فرار می کند و در نهایت به‌دست  وینسنت کشته می‌شود. هم وینسنت به قولش عمل کرد و هم  نیل.  نیل به  وینسنت گفته بود که دیگر به زندان بر نخواهد گشت و بر هم نگشت. وینسنت هم به نیل قول داده بود ، با اینکه از کشتنش ناراحت می‌شود ولی اگر بار دیگر جلوی راهش سبز شود اورا خواهد کشت. او به نیل شلیک کرد ، همانطور که قول داده بود. اما انگار او داشت به خودش ، به برادرش شلیک می‌کرد. او به نیل گفته بود که: از کشتنت ناراحت میشم ولی اگه بخوام بین تو و بین کسی که داری همسرش رو بیوه می‌کنی یکی رو انتخاب کنم ، برادر من تورو انتخاب می کنم. او اکنون به نیل شلیک کرده بود. او دست نیل را می‌گیرد و می‌فشارد و اشک در چشمانش جمع شده. گویی که برادر خودش را اجبارا کشته. سرش را از اندوه پایین می‌اندازد. و ... تصویر تاریک می‌شود. اینک فقط تیتراژ است که خودنمایی می‌کند و ما با وینسنت و  نیل همدردی می‌کنیم.

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

 

خاطرات ناخدای زیر دریایی

نام کتاب : خاطرات ناخدای زیردریایی

نویسنده : ژنرال هاینس شفنر

ترجمه : شادروان ذبیح ا... منصوری

انتشارات : زرین

کتاب در برگیرنده ی خاطرات ژنرال هاینس شفنر فرمانده ی ناو زیردریایی آلمانی است که در طول جنگ جهانی دوم هدایت آن را بر عهده داشت . هاینس شفنر یکی از پرآوازه ترین دریانوردان نیروی دریایی آلمان بود که در طول جنگ جهانی دوم رشادت های بسیاری از خود نشان داد . در ابتدا مختصری در مورد دوران نوجوانی خویش و همچنین چگونگی پیوستنش به نیروی دریایی آلمان توضیح داده است و سپس به شرح عملیات ها و نبردهایش در طول دوران جنگ جهانی دوم پرداخته است .

 نویسنده درکنار شرح جذاب نبردها به بیان تجارب خود در زمینه ی دریانوردی و هدایت شناورهای زیردریایی پرداخته و همچنین تا حدودی برخی از تاکتیک های رزم دریایی را توضیح داده که کتاب را علاوه بر آنکه سرگرم کننده است آموزنده نیز میکند .

برخی از نکاتی که به صورت مفصل در این کتاب شرح داده شده است عبارتند از :

-         سلسله مراتب فرماندهی نیروی زیر دریایی آلمان

-         نحوه ی زندگی به مدت طولانی در شرایط سخت و در درون زیر دریایی

-         سلاح ها و ابزار های به کار رفته در ناوشکن های ضد زیردریایی

-         نحوه ی پشتیبانی ، سوخت رسانی ، تدارکات ، تعمییر زیردریایی در صحنه ی جنگ

-         نحوه ی حمله به کشتی های دشمن

-         مخابرات و نحوه ی برقراری ارتباط با ستاد فرماندهی توسط زیردریایی

-         نکات فنی در مورد خود شناور

-         تسلیحات موجود در زیردریایی

و بسیاری نکات دیگر که با مطالعه ی این کتاب با آن آشنا خواهید شد .

مطالعه ی این کتاب رو به علاقمندان به مطالعه ی وقایع جنگ جهانی دوم و همچنین به کسانی که به صنعت دریانوردی علاقه دارند پیشنهاد میکنم .

سکانس برتر – پالپ فیکشن - گوهر انسانی یا زرق و برق دنیوی

 

نوستالجی نوشتِ پالپ

   چگونه این پست را شروع کنم؟

خوب به سبک همیشه J

یا به سبک آنونس فیلم های سیاه و سفید دهه پنجاه ایران ، با آن صدای بی نظیر حسین باغی که می‌گفت:

شما اینک به چشمان یک کنیز نگاه می کنید.

شما اکنون به سرنوشت دختری جوان نگاه می کنید

حسین عرفانی در نقشی متفاوت

پوران مهرزاد ، استاد نقش های حساس و درونگرا

ملوسک ستاره اغوا گر سینما

و

سعید راد

ستایش شده به عنوان بهترین بازیگر از طرف جامعه منتقدین ایران

شما اینک به چشم های یک کنیز نگاه می کنید.

 

   واقعا چه نوستالجی ای شد. رفتم به دوران فیلم های بتاکم و ویدیو های T7 و شاید هم دستگاه های حرفه ای ناسبونال چهار هد با مارک J20. بارها و بارها شده که با یکی از این دستگاه ها یک فیلم مورد علاقه مان را دیده ایم ولی بعد از مدتی بازهم دلمان برای صحنه هایی از همان فیلم تنگ شده یا حتی همان لحظه هنگام دیدنش هم دلمان برایش تنگ شده. عشق فیلم ها میدانند که من چه میگویم. مثلا الان من دلم برای ویسنتِ پالپ فیکشن میسوزد و حتی خیلی دلم میخواهد که کمکش کنم.

 

 

سرشت انسانی

   این یک چمدان پر از رخت چرک های رئیس است یا چمدانی پر از سرشت انسانی؟

در فیلم پالپ فیکشن ، راه ها و شرایط و وسایل مختلف و زیادی ، برای افراد مختلف وجود دارد تا هر کدام از آنها ، راه خودشان را پیدا کنند و به رستگاری برسند. این بار من به روی چمدانِ فیلم فوکوس کرده ام و بحثم را از زاویه چمدانی شروع می کنم.

 

پیشگفتار

   بعضی از فیلم ها هستند که بدجور در ذهن انسان نقش می بندند. پالپ فیکشن یکی از آنهاست. پالپ از آن دست فیلم هایی هست که اگه کسی بتواند حرف هایی که پشت این همه کثافت و خون و انتقامِ مخفی شده در فیلم را حس کند ، لذت فهمیدنش تا آخر عمر دست از سر او بر نمی دارد. آن وقت است که هر فرصتی پیدا می کنید تا دوباره و دوباره این فیلم را ببینید. به جلو می زنید ، به عقب می زنید ، همه کاری می کنید تا باز هم آن لذت دفعه اول را تجربه کنید یا اگر واقعا دیوانه پالپ باشید ، با هربار دیدنش یک چیز تازه کشف می کنید. پالپ یعنی سینما ، پالپ یعنی فیلم ، پالپ یعنی عشق ، فقط باید راه عشق بازی با آن را پیدا کنید ، آن وقت است که پالپ هم به شما حال خواهد داد.

 

   انتخاب صحنه ای از پالپ فیکشن به عنوان سکانس برتر ، عملا غیر ممکنه. بله اگر این فیلم را یکی دوبار بیشتر ندیده باشیم باطبع یکی دو صحنه نیز به عنوان سکانس برتر در ذهنمان جا باز خواهد کرد. ولی منظور من دیدن پالپ است به گونه دیوانه وار ، آن وقت است که هر صحنه اش جداگانه صحنه ایست که لذت خواص خودش را دارد.

 

فلسفه نوشت – رستگاری در هفت و چند دقیقه آ. ام

   در بحوث عرفانی مشرق زمین ، شاخه ها و بحث های مرتبطی در هدایت و رستگاری وجود دارد.

درک حقیقت ، اثالت وجود ، اتحاد خالق و مخلوق ، اینها شاخه های فلسفه اسلامی هستند که فقط شرح هرکدام و انطباق صحنه هایی از پالپ با هرکدام از این بحوث خود مثنوی هفتاد من می شود – مثل این موضوع که چرا جولز(شخصیت سیاه فیلم) به رستگاری رسید و وینسنت با اینکه حقیقت را دید آن را انکار کرد که از دیدگاه فلسفه اثالت وجود قابل بحث و اثبات است – ولی برای کوتاه شدن عرایض و پرداختن به جنبه های بصری لذت بخش فیلم ، به یک شاخه بیشتر اکتفا نمی کنم و آن پاسخ یا لبیک گفتن به حقیقت است.

 

   انسان مادی در زندگی خود ، به شرایط و حوادث و نکته های ظریفی برخورد می کند که سرشار است از توحید و ایمان ، فقط یک چشم بینا و یک دل صاف و عاری از زنگار می خواهد تا انعکاسش را در روح خود مشاهده کند. از پنچر شدن لاستیک ماشین گرفته تا پیدا شدن دسته کلید های خانه(بقول جولز ، شخصیت فیلم). از لذت چشیدن و مزمزه کردن یک توت گرفته(طعم گیلاس کارستمی) تا گرفتن دست یک پیر مرد و کمک به او در عبور از خیابان. این ها همه و همه حتی کوچکترین حرکات جزئی طبیعت ، از  تکان خوردن یک برگ گرفته تا فوران یک آتش فشان ، همه و همه نشانه هاییست از لطف خداوند و تحقیقا معجزه هایی از قدرت بی پایان او.

 

   آری اینها زبان خداوند است که با ما سخن می گویند. حال فقط انسان می ماند با آن عقل نصفه و نیمه اش در برابر این آثار. جالب است که انسان ، بازهم قدرت درک این آثار را دارد که بازهم این خود یکی از نشانه ها و معجزه های خداوند است. حال کو یک دل روشن و صیقل خورده ، که بتواند انعکاس خداوند را در خود مشاهده کند.

 

شرح فیلم

   این فیلم مجموعه ای است از چند اپیزودِ در ظاهر مجزا ولی در باطن مرتبط بهم ، که در کل نمایشیست از عکس الاعمل های افراد متفاوت در موقعیت های متفاوت که این افراد با اختیارات خاص خود می توانند بین راه خیر و شر یکی را انتخاب کنند. این فیلم ، در کل نمایشیست از سیر تحول و رستگاری گانگستری سیاه پوست ، که بعد از دیدن یک معجزه از شغل کثیفش دست بر می دارد و به رستگاری می رسد (از نوع هالیوودی)

 

   به این خاطر اینقدر موجز و مختصر به شرح این فیلم پرداختم چون این فیلم نه یک فیلم معمولی است که بتوان به روش عادی آن را بیان کرد و نه دارای روایت خطی و سرراستی است که بشود آن را برای دیگران تعریف کرد.

 

شرح سکانس

   جولز و وینسنت ، دو قاتل حرفه ای از طرف مارسلوس والاس دستور می گیرند که به هتلی که محل تجمع چند جوان است بروند و کیفی(کیف مهم اما با محتویات نا معلوم) که متعلق به مارسلوس والاس است را از آنها پس گرفته و آنها را به سزای اعمالشان برسانند. جولز و وینسنت به هتل مورد نظر رفته و به راحتی کیف را پیدا می کنند و دو تن از آنهارا می کشند ، اما قافل از اینکه یکی از آن جوان ها در داخل حمام مخفی شده. آن جوان ناگهان از حمام بیرون پریده و به  طرف جولز و وینسنت شلیک می کند. او تمام گلوله های خشابش را به طرف جولز و وینست خالی می کند ولی با تعجب می بیند که جولز و وینست سالم هستند و هیچ آسیبی ندیده اند. جولز و وینست باتفاق به طرف جوان شلیک می کنند. بعد از این حادثه و به تدریج این جریان باعث یک تحول فکری در جولز می شود.

 

تحلیل سکانس

   این سکانس پر از نکته های جالب و ظریف و زیباست ، ولی روی صحبت من بیشتر با آن صحنه ایست که وینسنت آن کیف کذایی را از درون کابینت آشپزخانه پیدا می کند و بعد آن کیف را به روی اوپن آشبزخانه گذاشته و درب آن را بخاطر اطلاع از صحت محتویاتش باز می کند. در این هنگام نور نسبتا شدیدی(زرد رنگ) از درون کیف به صورت وینسنت تابیده می شود. وینسنت آن نور را نمی بیند و ظاهرا مشاهده این نور فقط برای تماشاگران این فیلم امکان پذیر است.

 

   چند روز پیش دست نوشته ها و جزوه های سالهای گذشته ام را زیرو رو می کردم که اتفاقی چشمم به این ترجمه از آیات قران افتاد:

بنام خداوند بخشنده و مهربان

و بر روی دلهای ایشان غلافها و پوششهایی قرار دادیم تا نفهمند و ادراک ننمایند و بر گردنهایشان سنگینی قرار دادیم و زمانی که تو(محمد) پروردگارت را در قران به وحدانیت یادکنی ، پشت نموده و با وحشت و انزجار دور می شوند.

راست گفت خدای بزرگ و بلند مرتبه

آیه 4 از سوره اسراء

 

   تمرکز من بیشتر بر روی کیف کذایی است که متاسفانه نمی توان روی آن نامی نهاد. از محتویات داخل این کیف هیچ گاه پرده برداری نمی شود و شخصیت های  داستان هم هیچ گاه لب به سخن نمی گشایند تا که بفهمیم چه چیز مهمی در داخل این کیف است که این دو (جولز و وینسنت) برای بدست آوردنش و حفظ آن اینگونه خود را به خطر می اندازند. فقط می دانیم که این کیف ممکن است مهم باشد چون جولز و وینسنت با تعصب خاصی این ماموریت را انجام می دهند. معلوم هم نیست ، شاید این کیف حاوی چیز مهمی نباشد ، یا حتی بدبینانه تر هم می توان به این موضوع نگاه کرد و آن این است که اصلا چیزی درون کیف نیست و جولز و وینست حامل یک کیف خالی هستند. منظورم این است که احتمال دارد محتویات احتمالی کیف برای مارسلوس اهمیتی نداشته باشد و آن خود کیف است که برایش ارزش معنوی خاصی دارد درست مثل ساعتی که برای بوچ بوکسور اهمیتی فراتر از یک ساعت دارد آنگونه که خود را برای پیداکردنش در معرض خطر مرگ قرار داد. بنابر این نمیتوان به این کیف ، کیف پر از پول گفت یا بشود گفت کیف پر از طلا فقط به این خاطر که نور زرد رنگی به صورت وینسنت تابیده. یا حتی نمی توان گفت کیف پر از رخت چرک(طبق قول جولز). آری فقط میتوان گفت کیف.

 

   اکنون دقیقا تمرکز من بر روی همین کیف است ، با آن نوری که از درونش به صورت وینسنت تابید و من میخواهم به کالبد شکافی اش بروم. مشخص ترین خصلت سینمای پست مدرن ، یکی نبودن حقیقت یا شک در حقیقت است. یعنی ممکن است کارگردان از چند زاویه مختلف به یک موضوع نگاه کند و تمام این جهات مختلف را به تماشاگر اثرش منتقل کند که در نهایت تاثیری جز سردرگمی و بی ارزشی ماهیت اشیا ، افراد و اعمال برای تماشاگر به بار نخواهد آمد. این اتفاق دقیقا بر سر کیف مورد نظر ما نیز آمد. اولین بار بود که در اتاق هتل که محل اختفای آن جوان های بخت برگشته بود فهمیدیم که آنها(جوان ها) کیفی را از مارسلوس به سرقت برده اند چون جولز به آن جوان ها ، شرکای تجاری مارسلوس والاس خطاب کرد که باطبع از کلمه شرکای تجاری و یک کیف سیاه رنگ چیزی جز یک کیف پر از بسته های صد دلاری نمیتوان برداشت کرد. در دفعه بعد دیدیم که وینسنت درب کیف را باز می کند تا از صحت محتویاتش آگاه شود که در آن هنگام نوری زرد رنگ به صورتش میتابد که از این جلوه بصری چیزی جز کیفی پر از شمش های طلا به ذهن تماشاگر نمی رسد و در پایان جولز به پامکین در جواب سوالش که پرسید چی تو کیفته؟ جواب داد که این کیف پر است از رخت چرک های رئیس ، در آن هنگام حتی بر من بیننده هم این شک جاری شد که نکند واقعا این کیف پر از رخت چرک است که دوباره این فکر و ذهنیت ما با مات و مبهوت شدن پامکین و لبخند رضایت مندانه اش به داخل کیف بهم می ریزد. واقعا چه چیزی داخل این کیف بود که برای هر قشری از افراد قابل توجه بود.

 

   برداشت من از محتویات کیف تقریبا چیزیست بین شمش طلا و دسته های اسکناس که برای افراد خرده پا (هم پامکین و دوستش و هم آن جوان های بخت برگشته) که به دنبال پول های سرگردانند خوشایند است. اما این ظاهر قضیه است ولی در دل این پول و زرق و برق طلا ها و اسکناس ها چیزی جز کثافت نبض نمی زند. این تشبیه جولز که به محتویات کیف ، لقب رخت چرک های رئیس را داد صحیح تر است. هر شئ ، ماده ، جسم ، انسان ، افعال ، رفتار ، کردار و حتی صحبت های ما در این جهان مادی ، یک صورت مادی دارد که قابل دیدن و لمس کردن و احساس است که به آن صور ظاهری گویند ولی تمام این امثال در دل خود دارای صور باطنی مخصوص به خود هستند که برای چشم های رمد دار و خواب آلوده ما قابل رویت نیست.

 

   شیخ محمود شبستری گوید: رمد دارد دو چشم احل ظاهر *** که از ظاهر نبیند جز مظاهر. درست است ، باطن این کیف سیاه رنگ پر از اشیای قیمتی چیزی جز همان کثافتی نیست که جولز آن را به رخت چرک های رئیس تشبیه کرد. این تشبیه او درست بعد از زمان رستگاری او اتفاق افتاد. نشان به آن نشان که به پامکین گفت: شانس آوردی که تو یه دوران تحول فکری به پست من خوردی وگرنه الان باید مرده باشی.

 

   اما تکلیف آن نور زرد رنگ چه می شود که به صورت وینسنت تابید؟

این نور دست خداوند بود. آیات خداوند بود. نشانه های خداوند بود. حضور خداوند بود که با آن شدت به وینسنت ابراز محبت کرد. آن نور به صورت وینسنت تابیده شد تا شاید او هم مانند جولز بتواند از دل همین کیف کثیف به رستگاری برسد. دیگر چگونه خداوند خود را تا به این حد پایین بیاورد تا که شاید ما بتوانیم احساس کنیم و به آن لبیک گوییم. آن نور انقدر زیاد بود که من و تو تماشاگر آن را دیدیم و تعجب کردیم ولی وینسنت لعنتی انگار که مست یا نشئه بود که اصلا به آن توجهی نکرد و آن نور را ندید. شخصت درونی وینسنت آدمی متریالیست بود که فقط به ظاهر حوادث نظر داشت و در بقیه موارد خود را به راه دیگر میزد. نشان به آن نشان که جولز و وینسنت بر سر میز صبحانه در آن کافه خلوت نشسته اند و جولز با شور و حرارت برایش تعریف می کند و وینسنت از این حقیقتی که جولز می خواهد بازنشسته شود و از آنان کناره گیری کند می ترسد و به او جواب های سربالا می دهد در این لحظه است که جولز به او میگوید تو اگه خودت رو میخوای به خریت بزنی برو قاطی گوسفند ها.

 

   حقیقت همه جا هست در خیابان و کوچه درست در بین مردم درست همان جاکه فکرش را نمی کنیم. فقط باید احساسات و وجدان پاک الهی خود را از درون صندوق های تو در توی نقس خود خارج کرده و بگذاریم اندکی هوا بخورد. امید است که همگی رستگار شویم

 

بنام خداوند بخشنده و مهربان

و بر روی دلهای ایشان غلافها و پوششهایی قرار دادیم تا نفهمند و ادراک ننمایند و بر گردنهایشان سنگینی قرار دادیم و زمانی که تو(محمد) پروردگارت را در قران به وحدانیت یادکنی ، پشت نموده و با وحشت و انزجار دور می شوند.

راست گفت خدای بزرگ و بلند مرتبه

آیه 4 از سوره اسراء

 

و این جمله را نیز از مکس پاین به یاد گار داشته باشید که: توجیه ، آفت درک حقیقت است.

 

 

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

maxpaynethefall.blogsky.com

 

تحلیل فیلم - خانه سیاه است ... جهان‌بینی فروغ / سیستم فِی لی یر

 

پیش گفتار:

چگونه میتوان افسار گسیخته بسوی آینده رفت همچنان که در خانه کسی است

   آری این تنهای خسته که در مرداب تکنیک دست و پا می‌زند و این اذهان پاک شده از محبت و سررزیز شده از اطلاعات بی مصرف ، دیگر جنبشی از خود برای رسیدن تعالی نشان نمی‌ دهند. جای بسی خجالت و شرمساریست ، تکنولوژی ساخت بشر که اکنون مانند طناب داری گلوی انسانیت را می فشارد ، به مدد این تن خسته می شتابد.

 

   فیلم "خانه سیاه است" اثر شاعر معروف فروغ فرخزاد به دستم رسید ولی به علت مشغله شغلی نتوانسته بودم آن را ببینم ، به همین خاطر فیلم را به روی سل فون خود کپی و در محل کار به تماشایش نشستم.

 

لذت تماشای جهان بینی فروغ از دریچه یک صفحه نمایش کریستال مایع

   وقتی به این می اندیشم که تصاویری از گذشته بر روی نوارهای سلولوئید ثبت شده و من اکنون پس از سالهای بسیار که از آن زمان گذشته توانسته ام همان تصاویر را بصورت دیجیتالی بر روی یک صفحه ال سی دی چند اینچی کوچک مشاهده کنم ، دچار نوعی احساس می شوم که انگار می گوید: ای انسان حل شده در تکنولوژی ، وقتی تو فرصتی برای اندیشیدن در خود و لایه های سنگین نفس خود پیدا نمی کنی ، چگونه می توانی پیام مولف این فیلم را که فقط لایه ای از لایه های اجتماع دوروبرت را به تصویر کشیده ادراک کنی؟

 

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد ، آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد

   بدون تعارف بگویم که از دیدن این فیلم به هیجان آمدم. هیجانی نه بخاطر اینکه فیلمی از شاعر معروف فروغ دیده ام یاکه با فیلمی خارق‌الاده روبرو شدم ، بلکه به این خاطر که جهان بینی و نوع نگرش فیلمساز را دست کن گرفته بودم. بر همه پوشیده نیست که یکی از مقوله های سینمایی که بیشتر مورد توجه نگارنده است ، مقوله یا گونه پست مدرن است که باعث می شود ناخودآگاه هر فیلمی را از این زاویه هم مورد بررسی قرار دهم. البته قصد ندارم این فیلم(خانه سیاه است) یا نگرش کارگردان را پست مدرن قلمداد کنم(این کار نه در حد من است نه اطمینان دارم) ولی نکاتی در این فیلم نظرم را جلب کرد که عمق تفکر و جلو تر بودن از زمانه فکر کارگردان را برایم آشکار کرد. البته نمی توان نوع و نگرش مدرن و سایه سنگین تفکر ابراهیم گلستان را برروی این فیلم نادیده گرفت. به این علت نام ابراهیم گلستان ذکر شد چون فروغ مدتی زیر نظر ابراهیم گلستان فن تدوین و سینما را آموخته و بارها از طریق شرکت فیلمسازی ابراهیم گلستان(گلستان فیلم) به کشورهای اروپایی سفر کرده. به نوعی میتوان گفت تکنیک و سبک سینمایی فروغ تحت تاثیر ابراهیم گلستان بوده و رشد یافته.

 

 

شرح فیلم:

   فیلم "خانه سیاه است" فیلمی ازگونه مستند و به کارگردانی شاعر معروف فروغ فرخزاد است. این فیلم برشیست از زندگی افراد مبتلا به بیماری جذام که در یکی از جذام خانه ها(جذام خانه بابا باغی تبریز) زندگی می کنند و تقریبا هیچ کس از افراد عادی جامعه از آنها خبر ندارد. همنشینی فروغ با جذامیان در طی زمان فیلم برداری(12 روز) باعث شد که او به نکاتی ظریف از زندگی جذامیان پی ببرد ، باطبع فروغ کوشش کرد که این نما ها و نکات ثبت شوند و با آن نگاه خاص و تدوین و چیدمانی که مد نظرش بود به این متریال ها جان داد. به نظر من کوشش کارگردان در این بوده که نشان دهد افرادی در این دنیا هستند که بخاطر نوع معلولیت خود مجبور هستند بصورت گروهی تشکیل اجتماعی را دهند که هم برای خود و هم برای بقیه افراد اجتماع مضر نباشند تا در آرامشی نسبی بتوانند به زندگی ملال آور خود ادامه دهند. آنها در اجتماع خود ساخته (یا که محکوم شده خود) متولد ، زندگی ، رشد و از دواج می کنند و در نهایت می میرند. در این مستند به وضوح میبینیم که جذامیان دقیقا تمامی نیازها و رفتارهای اجتماعی که دیگر افراد عادی انجام میدهند را دارا می باشند. انها زندگی می کنند ، درس می خوانند ، ازدواج می کنند ، می میرند درست مانند بقیه افراد دنیا با این تفاوت که از صورت ها و اعضای بدن زیبایی برخوردار نیستند.

 

   این فیلم آنقدر ها هم سیاه بنظر نمی رسد. همگی افراد جذام خانه از نظم و قانونی طبعیت می کنند تا که کمتر زجر بکشند. بیاد فیلم فرانچسکو (لیلیانا کاوانی1980) می افتم که فرانچسکو ، پسر تاجر ثروتمند شهر وقتی با آیات انجیل و کتاب مقدس آشنا شد وقتی آیات برابری و برادری به گوشش رسید ، به میان جذامیان در حومه شهر رفت و تمام اموالش را با آنان قسمت کرد. پدرش شخصی را به دنبال او فرستاد و به او گفت تو در این همه زشتی و سیاهی چه دیدی که من و ثروتم را به آنها ترجیح دادی؟ و فرانچسکو در جواب گفت: من در میان آنها زندگی کردم و چیزی دیدم که قابل وصف نیست. من  نوعی نظم در میان آنها دیدم که جای دیگری سراغ ندارم. و بیاد دیالوگ مشهور فیلم پالپ فیکشن (کوئنتین تارانتینو 1994) که از دهان یک گانگستر خارج می شد ; من حضور خداوند را احساس کردم.

 

 

آری اینگونه است که من نیز می گویم این فیلم آنقدر ها هم سیاه نیست.

 

 

نتیجه گیری:

شکوه ای بی اثر ، بسوی خدا

   این فیلم را میتوان از دو حیث مورد بررسی قرار داد. اول از دید زیبا و روشن کارگردان و دوم از دید غم بار و صدمه دیده کارگردان.

 

   حیث اول: پوشیده نیست که فروغ انسانی روشن فکر بوده و از زمانه خود جلو تر ، این ادعای من را میتوان با دنبال کردن سیر اشعار و خواندن نامه های او به همسرش(پرویز شاپور) و دنبال کردن سیر و حرکت صعودی دانش و هوش و نام اساتیدی که اورا به جهت شاگردی قبول کرده اند ثابت کرد. این نگاه روشن فکرانه باعث پروراندن ایده فیلم و در نهایت ساخت خود فیلم گردیده.

 

   حیث دوم: و دیگر اینکه میتوان ثابت کرد که فروغ دارای روحی بسیار حساس بوده که مشکلات زندگی و شرایط سخت اجتماع دوروبرش و درک نشدن احساسات او از جانب اطرافیان(چه پدر چه همسر) باعث شده که فروغ در هم بشکند و به تنهایی درون خود پناه ببرد و دیگر نتواند آن احساسات کودک منشانه و معصوم خود را لمس کند. اینگونه شد که آن روح لطیف و حساس تبدیل شد به به یک روح رنجدیده و شاکی و یاغی(صحت این ادعا خودکشی های نافرجام اوست).

 

   او به درون جذام خانه می‌رود و تصویر هایی تهیه می کند تا این تصاویر را بر روی پرده بزرگ دل خویش به نمایش در آورد ، شاید که خدا ببیند و خجالت بکشد. آری این نگاه رنج دیده باعث شده تا از این اثر هنری ، یک مستند با پوسته ای سیاه خلق شود که این سیاه نگری او در میان هم نسلانش بی بدیل است.

 

 

سکانس برتر:

   چند سکانس توی این فیلم بود که نظرم رو جلب کرد ولی بخاطر خلاصه گویی به 2 مورد اکتفا می کنم.

 

سکانس اول: ]داخلی/کلاس درس/سکانس آغازین فیلم[

   بچه های خردسال در کلاس درس نشسته اند و مشغول خواندن متنی از روی کتابشان هستند. می‌شنویم که هر یک به ترتیب از روی کتاب درسی‌شان وصف خداوند را می‌خوانند و از خدا بخاطر نعمت هایی که به آنها داده تشکر می کنند. کم کم نما ها بسته تر می شود و مشاهده می کنیم این کودکان همه‌گی افرادی هستند با چهره و صورت های زشت که از بیماری جذام رنج می برند ، این کودکان مشغول به گفتن حمد و سپاس خداوند هستند.

 

   به عنوان مثال پسری که یکی از چشم هایش بر اثر بیماری جذام  نابینا  و صورتش زشت شده می گوید: تورا شکر می گوییم که به من چشم دادی تا زیبایی های این جهان را ببینینم.

 

   و مثالی دیگر: پسری که دستانی ناقص و کوتاه دارد می گوید: تورا شکر می گوییم که به من دست دادی تا کار و تلاش کن.

 

   و الی آخر / و صدای فروغ که می گوید: در حاویه کیست که تو را حمد گوید؟ ... در حاویه کیست؟

 

تحلیل سکانس اول:

   آری این ناتوانی مخلوقات و شکر و شاکریشان از خدایی که هرگز ندیده اند ، شک و تردیدیست بر حقیقت این جهان و شکیست بر نظم و ترتیب و وجود خالقی عادل و قادر. آری این شک در حقیقت است که نشانه ایست از نشانه های سینمای پست مدرنیسم.

 

سکانس دوم: ]داخلی/کلاس درس و همان کودکان در کلاس نشسته اند/سکانس پایانی فیلم[

   معلم: چرا باید برای داشتن پدر و مادر خدا را شکر کرد؟ / تو بگو

   پسر: من نمی دانم / من هیچ کدام ندارم

   معلم:تو اسم چند تا چیز قشنگ را بگو

   پسر: ما / خورشید / گل / بازی

   معلم: تو حالا اسم چند تا چیز زشت را بگو:

   دست / پا / سر ... ]و همه بچه ها در این لحظه به حالت مسخره می خندند[

   معلم: یه جمله بنویس که کلمه خونه تو اون باشه

   پسر: ]دوربین روی صورت پسر ثابت میشود و چهره پسر مات و مبهوت به روبرو نگاه می کند و یک لحظه نمایی از درب جذام خانه می بینیم که به مثان فلاش بکی از ذهن پسر می گذرد ... پسر روی تخته سیاه می نویسد: خانه سیاه است[

 

تحلیل سکانس دوم:

   فیلم با تصویری از یک تخته سیاه آغاز و با یک تصویر دیگر از تخته سیاه به پایان می رسد و بر روی هر دو تخته سیاه نوشته: خانه سیاه است. جمله اول مربوط به نام فیلم است و جمله دوم پاسخ پسر است به سوال معلم. جمله "خانه سیاه است" دوم اشاره ایست به نوعی متد فاصله گذاری که در سینمای پست مدرن مرسوم است و هدفش این است که بگوید: ای بیننده ، تو شاهد دیدن یک فیلم هستی و نه چیز دیگری.

 

   پس از این همه سال اکنون می بینیم که فروغ به چه زیبایی از این تکنیک در فیلمش استفاده کرده. مهم خود عمل فیلم ساز نیست که مورد بررسی قرار گرفته بلکه زمان انجام عمل و جرات او در تدوین و بیان ایده هایش در آن روزگاران است. دیگر اینکه تمسخر کودکان و ناتوانی معلمشان در پاسخ گویی به شرایط و اوضاع آنها ، نوعی تمسخر و به چالش کشیدن عدل خداوندگار است در محضر دادگاه احساس بشری که این هم دوباره نوعی شک در حقیقت است.

 

 

 

 

پیش خودمان بماند:

 

  این ناتوانی خالق در برابر  مخلوق ، آغاز جهش یک جرقه است در ذهن برادران واچفسکی و پس از چندین دهه ، حک شدن جمله آنها در پایان بندی فیلم ماتریکس

SYSTEM FAILURE

 

   آری در سکانس پایانی ماتریکس ، صعود پرشتاب نئو از زمین به آسمان نماد نمایش آزاد خواهی و خود محوری انسان در بدست داشتن آینده و عاقبت حوادث است که دقیقا قرینه ایست از همان ناتوانی کودک درون فیلم فروغ که وقتی به پرندگان آسمان نگاه می کند خود را محصور در زمین و شرایط وخیم بیماری این جهان مادی در می‌یابد و با قاپیدن چوب زیربقل دوست معلولش و نشستن بر روی آن و دویدن به اطراف محوطه قصد دارد که مثل آن پرندگان آزاد باشد. در این لحظه از فیلم صدای فروغ شنیده میشود که می گوید: آه ای خداوند ، جان فاخته خود را به جانور وحشی مسپار.

 

   این فیلم سوالیست از سوال های فروغ از خالقش. سوال فروغ از خداوند این است: ای خدای قادر و ... و ... با همه امیدهایی که به من داده ای ، با همه نعماتی که به من داده ای پس چرا من از این زندگی مادی لذتی نمی برم و نخواهم برد و تا بحال هرچه بوده جز رنج و حسرتی بیش نبوده؟.

 

   خدای من ، خودمانیم ، مگر نه اینکه سیستم فِی لی یِر؟ ]چشمک[

 

   فروغ می گوید: وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد / دیگر چگونه می‌شود به سوره های رسولانه ، سرشکسته پناه آورد.

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

 maxpaynethefall.blogsky.com

کلید مخفی - کولاژی از جسد و خون

عنوان فیلم: کیل بیل جلد یک

محصول: ۲۰۰۳

ژانر: مهیج - اکشن

کارگردان: کوئینتین تارانتینو

فیلم نامه: کوئینتین تارانتینو و اوما تورمان

رده بندی سنی:  R  افراد زیر ۱۷ سال با همراهی والدین تماشا کنند.

 

خلاصه داستان:

"عروس" (اما تورمن) زنی است که یکی از بهترین اعضای یک گروه بین المللی آدمکشان حرفه ای به اسم "جوخه جنایت" بوده است تا اینکه تصمیم می گیرد از گروه جدا شود و زندگی تازه ای را برای خودش شروع کند . بنابراین رهبر گروه که مردی به اسم بیل است و سایر اعضای گروه با او دشمن می شوند تا اینکه در مراسم ازدواج او ، بیل و گروهش شوهر عروس و همه مهمانان را به قتل می رسانند و خود وی نیز به شدت مجروح و بیهوش می شود . 5 نفر از اعضای گروه مسئول این جنایت هستند . 4 سال پس از وقوع این حادثه عروس به هوش می آید . او تنها به یک چیز فکر می کند و آن انتقام گیری از بیل و گروهش است . عروس موفق می شود از دو نفر از اعضای گروه به اسمهای ایشی (لوسی لیو) و گرین انتقام گرفته و آنها را بقتل برساند .

 

 اطلاعات بیشتر در سایت فکسون:

http://www.fexon.com/movieinfo.php?mid=8

 

 

 

سلام

"کلید مخفی"

این یک قسمت جدیده توی وبلاگم که بیشتر به مطالب و موارد ناپیدای بصری یا هویتی فیلم های سینمایی  می پردازه.

 

برای شروع نظرتون رو به نمایی از فیلم کیل بیل 1 جلب می کنم، آنجایی که عروس(اوما تورمان) برای انتقام به دنبال اورن ایشی(لوسی لیو) می آید و در آن مجلس رقص و آواز دست سوفی(جولی دریفوس) را قطع میکند. بعد از این قطع کردن دست، مردم هراسان از آن محل فرار می کنند. بلافاصله نمایی از زیر پای عروس میبینیم که بر روی یک سطح شیشه ای راه می رود. دوربین درست در زیر پای عروس است. اگر این فیلم را در سینما دیده باشیم یا که نسخه دی وی دی آن را تماشا کنیم متوجه چیزی در کف پای عروس میشویم.

نوشته ایکه در کف هردو کفش عروس حک شده:

F U C K . U

 

این نما ‌آنقدر کوتا و سریع است که بعید است در بار اول نمایشش بچشم آید.

این نکات ریز جزو مواردیست که سینمای تارانتینو را برای طرفدارانش لذت بخش و دوست داشتنی تر می کند.

 

 

و درجایی دیگر از همین فیلم، آنجایی که عروس تمام افراد گروه کریزی88 را قلع و قم(چجوری مینویسند؟) می کند به بالای ساختمان می رود و ما نمایی از نقطه نظر او میبینیم که دارد به کشتگان نظاره می کند.

 

این نما بیشتر به یک تابلوی نقاشی یا یک کولاژ خون و جسد می ماند. درجایی دیدم که این تصویر را بصورت معکوس در آورده بود تا اثرات خون بر تصویر را بیشتر جلوه دهد.

 

 

پ.ن:

باور نمی کنید که اکنون دلم چقدر هوای دیدن فیلم پالپ فیکشن را کرده است، با آن نوشته های روی تیشرت جولز(جان تراولتا)

 

پ.ن2:

راستش با نقد های خوبی که در اینترنت و مجلات مشاهده میکنم دیگر جایی برای نوشته های خود نمی بینم.

البت جسارت نمی کنم و نوشته های خود را به عنوان نقد فیلم معرفی نمی کنم، آنها بیشتر دلنوشت های سینمایی من در مورد فیلم های مورد علاقه ام بود.

 

پ.ن3:

سایز اصلی هر دو تصویر:

http://maxpaynethefall.persiangig.com/image/HidenKey_KillBiil/bride720.jpg

http://maxpaynethefall.persiangig.com/image/HidenKey_KillBiil/afterkill720.jpg 

 

 پ.ن4:

عرض ادب و ارادت دیرینه خدمت مدیریت وبلاگ.

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

http://maxpaynethefall.blogsky.com/

سکانس برتر- در حال و هوای عشق ... هوس یا نیاز مسئله این است.

 

مشخصات فیلم:

در حال و هوای عشق

In The Mood For Love / Fa Yeung Nin Wa

کار گردان: کار وای وانگ

بازیگران:

تونی لیونگ - مگی چیونگ

فیلمبردار: کریستوفر نویل

محصول: 2000 هنگ کنگ

جوایز: برنده نخل طلایی جشواره کن

اطلاعات بیشتر در سایت فکسون:

http://www.fexon.com/movieinfo.php?mid=479

اطلاعات بیشتر در سایت آی ام دی بی:

http://www.imdb.com/title/tt0118694

 

 

در حال  و هوای عشق:

مدفون کردن چیزهایی در پس خاطره. چیزهایی که نمیدانیم یک نیاز بود یا یک هوس.

شب – خارجی – موقعیت بارانی- قدم زدن و گریه کردن در کنار دیوارهای نم کشیده.

تصاویر چشم نواز ، موسیقی سحر انگیز ، اسلوموشن های بی نظیر.

نوستالژی باهم بودن.

ارتباطی که قبل از آغاز به پایان رسیده بود.

 

 

خلاصه فیلم:

دهه 1960 – هنگ کنگ. زن و مرد متاهلی در یک پانسیون کوچک و تروتمیز در کنار هم بطور اتفاقی اطاق می گیرند. مرد در یک روزنامه کار می کند و زن هم در یک شرکت منشی است. هم مرد و هم زن متاهل هستند. همسر مرد بخاطر مشغله کاری که دارد کمتر میتواند شوهر خود را ببیند. مرد نیز شاغل است ولی بعد از ساعات کارروزنامه  در خانه تنها می ماند. و اما زن اطاق بغلی، او نیز شاغل است ولی شوهری دارد که بخاطر دغدغه کاری اکثرا در مسافرت است و گاه گاهی به دیدار همسر خود می آید. به این ترتیب زن و مرد همسایه هردو از نظر عاطفی دچار یک خلا بزرگ هستند.

زن و مرد هر روز از کنار هم رد می شوند و همدیگر را دوست می دارند ولی نمی توانند این دوست داشتن را به همدیگر ابراز کنند. زن و مرد کم کم به هم نزدیک تر می شوند و یک شب بلاخره دل به دریا می زنند و در رستورانی با همدیگر قرار شام می گذارند. زن و مرد در میان صحبت های شان متوجه می شوند که همسرانشان با همدیگر به طور مخفیانه ارتباط دارند و به آنها خیانت کرده اند.  زن و مرد ازین پس بخود اجازه می دهند که با یکدیگر ملاقات کنند ولی به عنوان دو دوست صمیمی که درد و دل همدیگر را می شنوند و بعضی مواقع برای هم گریه می کنند. زن و مرد ، عاشق یکدیگر هستند ولی به این مطلب خوب واقف هستند که بعلت وجود خانواده هیچگاه نمی توانند یه‌همدیگر برسند برای همین در عین عاشق بودن رابطه خود را مانند دو دوست حفظ می کنند. زن و مرد به همدیگر تاکید می کنند که نباید ارتباط شان مثل ارتباط همسران خیانتکارشان باشد و نباید آنها هم مثل همسرانشان بشوند. برای همین سعی می کنند کمترین ارتباط جسمی را باهم دیگر داشته باشند. به روایت دیگر زن و مرد با حذف کردن رابطه جنسی میان خود سعی می کنند که شبیه همسران خیانتکارشان نباشند.

آنها ساعت های زیادی را در یک اطاق با هم می گذرانند و ظاهران روزهای زیادی بر روی فیلمنامه ای که مرد در صدد تهیه آن است با هم همکاری می کنند بدون کوچکتری ارتباط جنسی و جسمی(بقول شخصی: امیدوارم از من نپرسید که آن بوسه ها و بغل کردن ها و گریه ها چه بودند). مرد به شهری دیگر منتقل می شود و مجبور می شود آن شهر را ترک کند. در نهایت این ارتباط به پایان می رسد ولی در دل هردو طوفانی بپاست. طوفانی که تا پایان عمر  نمی توانند به کسی بازگو کنند حتی خودشان. بعد از چند سال زن و مرد به همان مسافر خانه می آیند و در میان انبوه اثاثیه ساکت به در و دیور خیره می شوند. آنها می دانند که در کنار همدیگر هستند ولی به هیچ عنوان خود را به همدیگر نشان نمی دهند و بدون آنکه همدیگر را ببینند با بغض بسار مکان را ترک می کنند.

مرد به معبد سنگی بزرگی می رود و در آنجا به راز و نیاز می پردازد. مرد در معبد سوراخی را در دل دیوار سنگی لمس می کند. پس از رفتن مرد از معبد می بینیم که درون سوراخ سنگی خزه های سبز رنگی روییده است.

 

 

شرح سکانس:

سکانس پایانی فیلم. آنجایی که ارتباط زن و مرد بپایان رسیده و مرد به معبدی برای دعا و نیایش می رود.

در نمایی آورشولدر(نمای پشت سر) یک راهب بودایی را می بینیم که دارد به مرد نگاه می کند. در لحظه اول این احساس به ما دست میدهد که مرد روبروی دیوار ایستاده و دارد دعا می خواند. مرد بودایی هم همین فکر را می کند. نما ها به مرد نزدیک تر می شود و می بینیم که او در مقابل دیوار سنگی بزرگی ایستاده و دعا می خواند. سوراخی درون دیوار سنگی است. مرد با آن سوراخ حرف می زند و با انگشت آن را لمس می کند. مرد از معبد خارج می شود و بدنبال آینده خود می شتابد. در پلان بعدی همان دیوارسنگی و همان سوراخ را می بینیم با این تفاوت که درون سوراخ اکنون خزه های سبز رنگی روییده اند.  والس زیبایی به گوش می رسد. تیتراژ پایانی ظاهر میشود. نوشته های سفید بر روی صفحه قرمز. و حصرتی عجیب و غریب که حتی ماه ها بر تماشاگر تاثیر می گذارد.

 

 

تحلیل سکانس:

فیلمی در حال و هوای گذشته تماشاگر هایش. همه ما در زندگی شخصی مان دارای لحظه ها و گذشته هایی هستیم که خاطراتش فقط و فقط برای خودمان قابل درک است(بصورت خوش بینانه تر میتوان گفت: لحظاتی که فقط برای خود و طرف مقابل مان قابل درک بوده). گذشته ای که در دل زمان مدفون کرده ایم. گذشته ای که وقتی فقط اولش را بیاد بیاوریم ، سعی می کنیم به هر طریقی که شده حواس خودمان را به جایی دیگر پرت کنیم.

مرد در مقابل دیوار سنگی معبد ایستاده و ظاهرا دعا می کند. البته اینطور بنظر می رسد. حتی مرد بودایی هم بنظر می رسد که اینگونه فکر می کند. اما مرد دارد با مرور خاطراتش و لمس کردن سوراخ داخل دیوار احساسات و خاطراتش را برای همیشه در دل یک تخته سنگ سرد حبس می کند. این حرکت مرد به سبک مردان قدیم است که باسوراخ دیوار ها یا جاهایی شبیه به این مورد سخن می گفتند ولب به افشای راز های خودباز می کردند و پس از برملا کردن آن راز برای سوراخ دهنه سوراخ را با گل مسدود می کردند. مرد مثل شعبده باز ها که دستمالی را به زور در مشت خود جا می دهند انگار مرد نیز با مرور خاطرات و لمس کردن سوراخ دیوار دارد خاطراتش را در دل سوراخ یک تخته سنگ به زور می چپاند. البته او با آرامش خاصی این کار را می کند. او لب های خود را به سوراخ نزدیک کرده و حرف می زند و بعد به آرامی با انگشت خود سوراخ را لمس می کند ولی تماشاگری که از اول فیلم همراه او بوده میداند که در دل این سکوت حاکم بر صحنه چه طوفان عظیمی در حرکت است. مرد معبد را ترک می کند ولی بعد از دور شدن مرد می بینیم که در درون آن سوراخ خزه های سبز رنگی روییده است. همه جا ساکت ساکت است و سرد ، ولی فریادی بی صدا بگوش می رسد که می فهمیم سنگ نیز از برکت وجود این خاطرات تحریک شده. تازه می فهمیم که سنگ ها هم مثل ما آدم ها زنده اند و با احساس. فقط کمی خیلی ساکت اند. سنگ نیز طاقت دفن کردن این خاطرات را در دل خود ندارد. خاطرات نیز در د سنگ به جوانه نشسته اند. سنگ هم طاقت رازداری و تحمل این خاطرات را نداشت. پس وای بر دل شیدای این  مرد  و زن که چه می کشند. سنگ نیز این خاطرات را از خود پس زد چون طاقت شنیدنش را نداشت.

وقتی سنگ معبدی چند هزار ساله که ساعت های بی شماری دعاها و رازها و نیازها و اسرارهای بی شمار عابدین را در پس این سالها در دل خود نگه داشته بود ، اکنون طاقت شنیدن نوستالژی این مرد را ندارد ، به این نکته پی می بریم که مطمئن ترین جا و امن ترین جا برای دفن خاطرات گذشته مان همین دل صاحب مرده خودمان است.

 

 

دل نوشت:

نمی دانم چه بگویم. از آن دست فیلم هاییست که باید دید و با تمام وجود لمس کرد تا احساسش در قلب آدم جا بیوفتد. این فیلم آنقدر حساس و نازک است و دلربا و خوش زبان که حتی با زبان اصلی(که انگلیسی هم نیست) میتوان چیزهای زیادی از فیلم فهمید. یک فیلم آسیایی محض. بخاطر همین میتواند با مخاطب ایرانی بخوبی ارتبات برقرار کند. ایرانی ها که سرشان درد می کند برای عاشق شدن و گریه کردن. این فیلم مخصوص سنین سی تا چهل سال است خصوصا اگر تجربه عشقی نافرجام هم در ذهنمان داشته باشیم که دیگر همه چیز برای نشئه شدن فراهم است. بی هیچ ماده ای مست می شویم حتی احتیاجی به کالباس خشک صورتی شل هم نیست. نه خیار شوری نه مخلفاتی ، این فیلم فقط یک دل رنجور میخواهد تا با دیدن لب های باز و بسته شده بازیگر ها به عمق وجود آنها پی ببرد و در ذهن ناخودآگاهش یک فیلم هنگ کنگی را به زبان دل خویش ترجمه کند.

 

 

سبک نوشت:

کار وای وانگ شخصیتی بزرگ در سینمای جهان است. او و کیارستمی به حق آبروی سینمای آسیا هستند. او استاد حاکم کردن جو و اتمسفر خاصی بر فیلم هایش است که دیگران حتی نمیتوانند آن را تقلید کنند. بقول امیر قادری(منتقد خوب کشورمان):‌دنیایی که کار وای در جلوی لنز دوربین می سازد دنیایی است که یک سانت اینطرف و آنطرف ترش وجود ندارد. واقعا چه تعبیر زیبایی کرده. فیلم های کار وای را فقط باید دید و در احساس تراوش شده ذهن کار وای غرق شد.

 

 

سبک نوشت 2:

فیلم های کار وای را می توان گفت فیلم اشیا است تا فیلم بازیگران. در فیلم های کار وای اشیا نقش بسیار مهمی در القا احساسات دارند. لباسهای بازیگران آنقدر خوب انتخاب می شوند که حد ندارد. کت و شلوار تیره مرد و پیراهن روشنی که آستین هایش از زیر آن بیرون زده نشانگر احساسات محبوس شده مرد است و لباس هی شاد و پر رنگ رن نشان گر احساسات و جنب و جوش عاشقانه زن است که وقتی به چهره خنثی زن نگاه می کنیم همه آن شور و نشاط انگار از بین رفته اند. رنگ های استفاده شده در فیلم وا قعا بجا هستند. طرح خزانی که روی آباژور اطاق زن مشاهده می کنیم بی سبب با احساسات غمگین او ندارد. راه رو های تنگ و باریک را آنچنان زیبا و جاندار به ما نشان می دهد که انگار  حیاط و زندگی در دل تک تک آجر های آن جریان دارد. البته به کار بی نظیر فیلمبردار فیلم که احل استرالیاست نیز می بایست احترام گذاشت. کریسدفیل نوبیل واقعا یک استاد است.

 

 

سبک نوشت 3:

موسیقی فیلم واقعا سحر انگیز است و واقعا این فیلم را نمی توان بدون موسیقی اش تصور کرد. این موسیقی در کنار تصاویر اسلوموشن بسیار زیبای فیلم واقعا لذت بی نهایت بار دیدن را همیشه دارد. 

 

 

دل نوشت 2:

شخصی می گفت:

عقلم می گوید که آن صحنه های حرکت آهسته که با آن موسیقی دلپذیر سازهای زهی همراه می شوند کمی با سبک کلی فیلم که بر ایجاز بنا شده ناهمگون است. ولی دلم می گوید لعنت بر هرکه بخواهد روزی آن ها را از فیلم در آورد!.

 

 

پ.ن:

- موسیقی وبلاگ: تم اصلی فیلم در حال و هوای عشق 

- این پست در سایت زیر نیز بروز شده است

http://maxpaynethefall.blogsky.com/ 

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

 

افسانه ی امیر ارسلان نامدار

نام کتاب : افسانه ی امیر ارسلان نامدار

پژوهش و ویرایش : استاد عزیز ا... کاسب

انتشارات : انتشارات گلی

 

افسانه ی امیر ارسلان نامدار یک سرگذشت عاشقانه است که جای جای آن به ستیز و رزم در آمیخته و از مضمون های عیارانه سرشار است ، مضمون هایی که خصلت های جوانمردانه و فتوت آمیز را در خواننده بر می انگیزد . افسانه ی امیر ارسلان نامدار تنها رنگ عیارانه ندارد که از ادبیات حماسی ایران بهره ی تمام گرفته است لیکن در بیان داستان بیشتر از بیان عامیانه بهره میگیرد و نه از روایت ادیبانه .

خصلت عمده ی افسانه ی امیر ارسلان نامدار تخیل ناب و بی مثال آنست ، تخیلی که در آن هیچ حقیقتی وجود ندارد و سراسر داستان سخن از باده خواری و عشقبازی و توصیف جن و غول و دیو و پریست که تا حد زیادی انگیخته از ویژگی های اقلیمی و مردمی ایران زمین است .

در این داستان نیز همچون بسیاری از داستان های دیگر دو نیروی ایزدی و اهریمنی در تضاد خویش درگیرند و جنگ پایدار میان نیکی و بدی اینبار نیز دوام میابد ، شمس وزیر اندیشه ای اهورایی دارد و قمر وزیر چهره ای اهریمنی و امیر ارسلان عاشق که الگوی تمام عیار ایثار و فداکاری است و بارها در دام اهریمن می افتد اما پس از ماجرایی دیرانجام پیروز میشود .

امیر ارسلان نامدار در سراسر داستان و در هنگام روبرو شدن با مشکلات و سختی ها لب به مناجات با خدای خویش میگشاید و با تکیه بر ایزد یکتا به جنگ با بدی ها میرود و پس از تحمل و رنج در برابر مشکلات و سختی ها پیروز میگردد ، در داستان مناجات نامه های بسیار زیبایی وجود دارد که بر زیبایی داستان و افسانه می افزاید.

افسانه ی امیر ارسلان نامدار در هفت دفتر نوشته شده است که در آنها ماجرای چگونگی تولد امیر ارسلان نامدار شرح داده شده و به ترتیب سیر رشد و فراگیری علوم جنگ رزم را بیان کرده و در ادامه چگونگی لشکر کشی امیر ارسلان به روم و باز پس گیری تاج و تخت را شرح میدهد که سراسر حماسه است و پس از آن نحوه ی عاشق شدن امیر ارسلان نامدار به فرخ لقا را توضیح میدهد و خطرات و مشکلاتی که امیر ارسلان نامدار در راه رسیدن به فرخ لقا به جان میخرد تا معشوق خود را که در بند دیوهاست برهاند ، جنگ او با جن و دیو و پریان و در نهایت وصال معشوق و بازگشت به روم و نشستن بر تخت سلطنت .

این افسانه بسیار جذاب و بسیار زیباست ، در آن مطالب جالبی در باب رمل و اصطرلاب و جادو در دوران باستان میخوانیم ، داستانیست که احساست جوانمردانه و عواطف خواننده را تحریک کرده و به هیجان می آورد .  

 

بعید میدانم که خواننده بعد از آغاز مطالعه ی این افسانه بتواند از آن دل بکند و کتاب را بر زمین بگذارد .

چهار اثر از فلورانس اسکاول شین

 چهار اثر از فلورانس اسکاول شین

ترجمه : گیتی خوشدل

چاپ : پنجاه و هفتم

نشر : پیکان

پیشگفتار کتابه :

فلورانس و اسکا ول شین نویسنده امریکایی این کتاب به یک خانواده قدیمی فیلادلفیایی متعلق بود سالیان بسیار در مقام هنرمند(نقاش) و متا فیزیسین و خطیب نامی بلند اوازه داشت و با خدمت بزرگ شفا بخشیدن هزاران تن از مردمان را در گشودن گره ها و حل مسائل زندگیشان یاری سترگ بود.سالیان سال در نیویورک ما بعد الطبیعه تدریس میکرد. افراد بیشماری در کلاسهاش شرکت میجستند و از این طریق پیام معنویت را به گروهی وسیع میرساند.

کتابهای نه تنها در امریکا بلکه در خارج نیز کثیر الانتشار بودند و با مهارتی بسیار جای خود را در دور افتاده ترین دهکده ها یا دورترین شهرهای اروپایی و باور نکردنی تریت اماکن جهان باز میکردند.هر روز با کسانی مواجه میشویم که با خواندن یکی از کتابهای خانم فلورانس اسکا ول شین حقیقت را دریافته اند.

بزرگترین راز موفقیتش این بود که همواره خودش بود: ساده و صمیمی و بی تکلف و شوخ طبع.هرگز نخواست قرار داری و ادیب ماب یا دارای نفوذی تحمیلی باشد. از این رو هزاران تن که نتوانسته بودند از طریق سنتهای قدیمیتر یا حتی شامختر پیام معنویت را دریابند - یا دست کم در اغاز راه کتابهای متعارف ما بعد الطبیعه برایشان چندان جذابیتی نداشت- به او پناه می اوردند.

هرچند بسیار معنوی و روحانی بود معمولا معنویت و روحانیتش در پس برخورد ساده و راحت با موضوع مورد بحث پنهان میشد.گرایش فنی و فرهنگستانی نداشت و با مثالهای اشنا و عملی و روزمره اموزش میداد. پیش از انکه اموزگار حقیقت شود برای کتابها نقاشی میکرد

در باره نویسنده : خانوم فلورانس اسکا ول شین نویسنده امریکایی این کتاب که دیگر در قید حیات نیستند از یک خانواده قدیمی فیلادلفیایی بود. سالیان سال در مقام هنرمند(نقاش) مشاور.اموزگار ماورائ الطبیه و خطیب نامی بلند اوازه داشت و با شفا بخشیدن هزاران تن از مردمان در گشودن و حل گره ها و مسائل زندگیشان یاوری سترگ بود.

فرستنده : ژیگولو